برای شادی دل آن مادر و پدر!
از اهالی وبلاگستان و سرزمین مجازی خواهشی دارم به خصوص از وبلاگ هایی که رنگ و لعاب معصومیت کودکانه دارند٬ بیایید در روز یکشنبه ۲۴ دی ماه همزمان با مراسم سکوت و دعایی که در خانه گرم پدر بزرگ آرین کوچولو برقرار است٬ هر کداممان با اهدای شاخه ای گل از طریق صفحات وبلاگ ضمن ابراز همدردی٬ برای شادی دل آن مادر و پدر دلشکسته دعا کنیم... جایگاه رفیع آرین کوچولو نیازی به دعا ندارد و تنها باید برای آن دل های دلتنگ دعا کنیم...
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد / باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود / ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
آه و فریاد که از دست حسود مه و مهر / در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
قره العین من آن میوه دل یادش باد / که خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساربان بار من افتاده خدارا مددی / که امید کرمم همره این محمل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار / چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد
نزدی شاهرخ و فوت شد امکان حافظ / چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد
مجيد يزداني از نگاه اروند

مجيد يزداني، همسر خانم دكتر واعظ جوادي، معاون رئيسجمهور و رئيس سازمان حفاظت محيط زيست است كه از قضا، پدرم دل خوشي هم از او ندارد! با اين وجود، من در اين سفر كويريام حسابي با اون گرم گرفتم و حتا نقاشياش رو هم كشيدم كه خيلي خوشش اومد و امضاش کرد و بهم جايزه هم داد! چيكار كنيم؟ هر كسي يه قيمتي داره ديگه! تازه بهم گفت: این امضا رو نیگه دار چونکه یه روز ممکنه خیلی به دردت بخوره!
راستي! آقاي يزداني به شيندخت هم يه عالمه سلام رسوند.
اين هم چند تا عكس ديگه ...
سفرنامه بوشهر

يكشنبهي هفتهي پيش (12 آذر) به اتفاق پدر و ديگر بروبكس تحقيقاتي! راهي بوشهر شدم ... هنگام ورود به ...
ماجراهاي اروند در كوهستان دنا
جاتون يه عالمه خالي ... از 23 تا 27 آبان با پدر و دوستاش رفته بودم منطقهي حفاظتشدهي دنا در استان كهكيلويه و بويراحمد و ...
اگه سهراب زنده بود

چند وقتيه كه رفتم تو كار سهراب سپهري! يعني اگه درستشو بخواين، بايد بگم قضيه از اون موقعي برام جدي شد كه تو يكي از روزهاي شهريورماه امسال (16 شهريور) با پدر و عمو حميد و عمو رفيعي رفتيم سر خاك سهراب سپهري تو يه جايي به نام «مشهد اردهال». اون شب من اونجا يه عالمه آدم رو ديدم كه البته فقط يه خوردهشون سر قبر سهراب هم مياومدند و بيشترشون ميرفتند اونجا ... به پدر گفتم: چرا قبر «اين» اينقدر كوچيكه و «اون» يكي اونقدر بزرگ؟! كه برام گفت:
بزرگي و كوچيكي آدما به قبراشون ربط نداره! هر چند كه من فكر ميكنم، جوابي هم كه به من داد، به پرسشم هيچ ربطي نداره!
بگذريم ... وقتي براي شام رفتيم نياسر و جاتون خالي اين هندونه رو هم – به قول عمو ذوالفقاري كه ماشينمونو ميروند - زديم بر بدن! از قديميهاي اونجا شنيديم كه سهراب خيلي وقتها مياومده لب چشمه و آبشار نياسر و شعر ميخونده و بچهها هم بعضي وقتها اذيتش ميكردند و حتا بهش سنگ ميزدند ... خيلي ناراحت شدم ... به پدر گفتم:
چرا مردم، آدماي خوب رو اذيت ميكنند؟!
پدر گفت: آخه آدماي خوب از زمانشون جلوترند!
كه البته باز من درست منظورشو نفهميدم! ولي احساس كردم كه طفلكي اين بار تمام تلاش خودشو براي شيرفهم كردن من به كار برده! واسه همين ديگه پاپيچش نشدم! بخصوص كه ديدم حالا اغلب آدماي نياسر، سهراب رو دوست دارند و همه جا، حتا تو مغازههاشون عكششو ميذارند و خيلي از شعرهاشو از حفظ ميخونند... حتا ديدم سر معني يكي از شعرهاي سهراب بين اونا و پدر يه عالمه صحبت شد:
مرا سفر به كجا خواهد برد
كجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشتهاي نرم فراغت گشوده خواهد شد ...
راستش از اون به بعد تصميم گرفتم كه شعرهاي سهراب سپهري رو بيشتر بشنوم و بخونم و حفظ كنم ... خلاصه از سفر مشهد اردهال به بعد هم، هر موقع با پدر تو ماشين بوديم، سي دي سهراب رو گوش ميكردم و باهاش زمزمه ميكرديم تا اينكه يه روز (11 آبان ماه 1385) من تازه متوجه شدم كه سهراب قبل از اينكه بميره، يه بار ديگه هم مرده بوده!
چونكه داشت ميخوند:
روح من در جهت تازهي اشياء جاري است ...
يعني خودش روحشو ميديده! پس يعني مرده بوده!
البته پدر طبق معمول خواست يه چيزايي رو توضيح بده كه گفتم: لازم نيست! بعداً خودم ميفهمم ...
اينا گذشت و من تو اين چند روزه حسابي سهراب خون شدم؛ اونقدر كه حالا ميتونم حدود 10 دقيقه يه نفس شعراي سهراب رو از حفظ بخونم و شما نميدونيد اين ماماني و پدر چقدر موقع شعر خوندن من كيف ميكنند و چند تا فيلم تا حالا از هنرنمايي ادبي من پر كردهاند ... تا اينكه امروز ضربهي آخر رو هم زدم و به ماماني گفتم:
اگه سهراب زنده بود، حتماً با شنيدن صداي من كه دارم شعراشو ميخونم، خيلي خوشحال ميشد ...
ماماني اينقدر از شنيدن جملهي من خوشحال شد كه زودي زنگ زد به پدر و خبر رو داد! پدر هم گفت:
كسي چه ميدونه، شايد يكي از همين شبها روح سهراب بياد به خوابت و ازت تشكر كنه پسرم ...
پس شب به خير! ممكنه سهراب منتظرم باشه ... من بايد خوابم ببره ...
اروند در همايش وبلاگنويسان!
جمعهي پيش با پدر رفته بودم همايش وبلاگنويسان كشاورزي و منابع طبيعي كه يه عالمه برام جالب بود ... چونكه با ...
پرسشي كه پدر جوابي برايش نداشت!
<P align=center><IMG alt="اين هم آخرين فيگور من! تقديم به يلدا!!" hspace=0 src="http://i11.tinypic.com/2ik8eix.gif" align=baseline border=0></P>
<P align=justify><STRONG><FONT color=#ff0000> چرا خانومونا و آقايونا كه قرآن ميخونند يا <FONT color=#0000ff>سهراب سپهري</FONT> كه شعر ميخونه، بازم ميميرند؟! <BR></FONT></STRONG> پدر كه هر چي تلاش كرد، نتونست منو قانع كنه و كاري كنه كه من كفايت مذاكرات رو اعلام كنم! يعني: خدائيش تو جوابش موند و يه چيزايي گفت كه معلوم بود خودش هم نميفهمه دقيقاً چي ميگه!! <BR> البته خودم يه جوابايي براي اين پرسش دارم! امّا هر چي <A href="http://darvish100.blogfa.com">پدر</A> خواست يه خوردهشو لو بدم، ندادم كه ندادم!!</P>
<P align=center><IMG alt="12 آبان - يكسالگي وبلاگ باباي فردا" hspace=0 src="http://images.google.com/images?q=tbn:ef4y2ClzL-1OuM:http://www2.hamshahri.net/vijenam/docharkh/1382/821015/000459.jpg" align=baseline border=0><BR></P>
<P align=justify><STRONG><FONT style="BACKGROUND-COLOR: #ffff00">پيوست:<BR></FONT></STRONG><A href="http://www.babayefarda.blogfa.com">باباي عزيز فردا، </A>نخستين سالگرد تولد خونهي <STRONG><A href="http://i13.tinypic.com/2nrq90n.jpg">يلدا</A></STRONG> جون رو بهت يه عالمه تبريك ميگم. درست مثل <A href="http://darvish100.blogfa.com/post-403.aspx">پدر </A>...<BR></P>
<P align=center><IMG alt="" hspace=0 src="http://fathersday.indiaserver.com/gifs/father-son.jpg" align=baseline border=0></P>
صندلي كتابي! تحوّلي بزرگ و خيرهكننده در صنعت مبلمان جهان!!
ملاقات اروند و ماماني در بيمارستان!
وقتي از مادرجون (مامان ماماني) پرسيدم، چند تا ديگه بخوابم، بيدارشم ماماني ميآد خونه؟ و مادرجون گفت: يه دونه! هم خوشحال شدم و هم ناراحت!!
خوشحال شدم، چونكه خدا دعاهاي منو و دوستاي مهربون مو برآورده كرده بود و ماماني داشت خوب ميشد و ناراحت! چونكه خدائيش تو خونهي مادرجون و بابابزرگجمال خيلي حال ميده! تازه هر چي هم كه بگم، فوراً انجام ميشه؛ نكن و نشين و نپوش و ببوش و بخور و نخور ... هم نداريم!!
مثلاً اول ميرم تو يخچال ميبينم سيب ندارند! اونوقت به بابابزرگ جمال يا دايي علي ميگم: اگه سيب داريد، ميخورم! و در نتيجه از ميوه خوردن – كه اصلاً باهاش حال نميكنم – خلاص ميشم!!
البته امروز ماماني حقهي منو فهميد و به مادرجون لو داد و منم مجبور شدم، سيبهايي كه تازه خريده بودند رو بخورم!
با اين وجود، نميدونم چرا ديشب اونقدر زياد دلم براي ماماني تنگ شد كه تصميم گرفتم يكي از بهترين نقاشيهامو بدم به خود خودش يادگاري! اينه كه تا رفتم بيمارستان، اين كارو انجام دادم و اونو يه عالمه خوشحال كردم.
اين هم چند تا عكس ديگه:
- اولش يه خورده نگران بودم، چونكه نميذاشتند برم ماماني رو ببينم!
- يه خوبي ديگه اين روزا هم اين بود كه پدر اداره و كار رو ول كرده بود و تازه ديروز با هم پارك ملّت هم رفتيم و منم، هم از درخت رفتم بالا، هم از پرتگاههاي عميق پريدم!! و هم از نزديك با حيوانات عظيمالجثه ملاقات كردم!!
- بابا من ديگه كي هستم؟!
براي ماماني من دعا كنيد!

صبح جمعه ؛ 21 مهرماه 1385
ماماني رو ميكنه به پدر و ميگه: اگه ... اگه ... اگه ... من فردا رفتم بيمارستان و ديگه برنگشتم، تو اين گردنبند منو بفروش و با پولش براي اتاق اروند قفسه درست كن تا اسباببازيهاشو اونجا بتونه قشنگ بچينه ...
پدر ميخواست بگه كه بابا اين چه جور حرف زدني جلوي بچهاس كه در همون حال، اروند با شادماني گفت: آخ جون! پدر يادت نره ها!!
با اين وجود، شما براي ماماني من دعا كنيد تا امروز عملش با موفقيت انجام بشه و مثل دفعهي قبلي نشه ...
منم قول ميدم از خير قفسه بگذرم!
پس خداي مهربون ! يه كاري كن تا ماماني من ديگه مريض نشه ، باشه؟

اروند در نقش خودش!
نخستين ساعات صبح روز سهشنبه، 9/5/85
طبق معمول همهي آدمبزرگا عجله دارند كه زودتر به سر كارشون برسند و همهي آدمكوچيكا – كه خب معلومه فقط خودم باشند!- دوس دارند بيشتر تو تختخواب وول بخورند و آمادهي رفتن به مهد كودك نشن!
ماماني: اروند بلند شو زود باش، ديرم شد ...
اروند (در حالي كه سعي ميكنه اداي ماماني رو درآره): ييي ... يي ... ييي ... يي!
ماماني (با عصبانيت): حالا كه اداي منو درميآري، منم اجازه نميدم كارتون تماشا كني.
اروند (با خونسردي هر چه تمومتر): فقط همين؟!! اين كه چيزي نيست! ميخواي منو بندازي تو حموم و در رو روم ببندي؟!!
اروند در نقش مشاور تعليم و تربيت!
زمان: پنجشنبه، 29/4/1358
مكان: مقابل ميوهفروشي آقا سيّد
پدر رفته ميوه بخره و اروند شاهد رفتار خشونتآميز يك پدر با پسر كوچكش در بيرون مغازه است ... وقتي كه پدر برميگرده، اروند شروع ميكنه با آب و تاب براي پدر ماجرا را توضيح دادن:
اروند: پدر فهميدي چي شد؟ ... بچه هه دستشو كرد تو سطل آشغال و اونوقت پدرش با عصبانيت دعواش كرد و محكم زد رو دستش ... اونم گريهش گرفت.
پدر: فكر ميكني كار كدوم يك بدتر بوده؟
اروند: خب معلومه ديگه! كار پدرش بدتر بوده!
پدر: ببينم، اگه تو جاي پدرش بودي، چيكار ميكردي؟!
اروند: معلومه ديگه، بچهمو ميزدمش!!!
اروند در نقش مشاور پسانداز!
مكان: مقابل خوشمزهترين ساندويج فروشي شهرمون! (سورن – ميدان اصلي جهان شهر)
زمان: شب بيست و چهارم خرداد 1385
اروند (بعد از شنيدن موافقت پدر با پيشنهادش، مبني بر خريدن ژامبون تنوري سورن) با لحني فوقالعاده مهربونانه: پدر! من ميخوام وقتي بزرگ شدم، همهي پولهامو جمع كنم و بهت بدم!
پدر (در حالي كه تقريباً از شنيدن اين كلمات پر محبت از يكي يه دونه پسرش داشت ذوق مرگ ميشد!): ممنونم پسرم، دستت درد نكنه ...
10 دقيقهي بعد، در حالي كه اروند ديگه معلومه سير شده و نميتونه همهي ساندويج شو بخوره!
پدر (درحالي كه برقي از چشماش ميجهيد!): اروند جان، يه گاز از ساندويجت به من ميدي؟!
اروند (با خشم و به سرعت): نه اصلاً! مال خودمه ... مي خوام بعداً بخورم!!!
پدر (در ميان خندهي معني دار ماماني): من ميگم، به جاي همهي اون پولهايي كه ميخواي وقتي بزرگ شدي به من بدي، فقط يه گاز از اين ساندويجت به من بده!
اروند: نه! همون پولهامو بعداً بهت ميدم، بهتره!!!!
اروند در نقش مشاور ازدواج!
صبح روز جمعه (5/3/1385) – خونهي بابابزرگ جمال:
مامان رو به اروند و با حالتي جدي (در حضور مادرجون و دايي ميلاد و سميه): اروند جان بالاخره نگفتي كه عمو رفيعي زهره را بگيره بهتره يا سميه رو؟!
اروند (با خونسردي كامل و لحني نصيحت گونه): به نظر من بهتره كه از خود عمو رفيعي اين سؤال را بپرسيد!!
روزی که من پامو گذاشتم تو این دنیا!

فكر كنم امسال بهترين جشن تولدم را تجربه كردم ... جاي شما خالي رفته بوديم درياي شمال و يه عالمه ماسهبازي و آبتني كردم و تازه با پدر هم قلعه ساختيم و چاه آب پيدا كرديم! ديشب هم كه سرانجام پدر و ماماني به قولشون وفا كردند و اون ماشين گندههه رو كه خيلي دوس داشتم، برام خريدن ... چونكه معلم تمبكم ازم يه عالمه راضي بود!
از همهي دوستاي نازنيني كه تو اين چند روزه منو حسابي شرمنده كردند (به ويژه يلدا و پريساي دوستداشتني، امير مهدي و امير علي نازنين، مليكا و باران پاكنهاد، پارسا و عليرضاي شيطون و آرمان و ياسين عزيز و ...) هم خيلي خيلي تشكر ميكنم و هم معذرت ميخوام كه نميتونم به خونهي تك تكشون سر بزنم. آخه هنوز سواد ندارم! و اونايي هم كه سواد دارند، طاقچه بالا گذاشتهاند!!

از نازنين باباي فردا هم كه پدر مو با كارش ذوق زده كرد، نميدونم بايد چه جوري تشكر كنم؟ كسي چه ميدونه؟ شايد يه روزي گذاشتم، يلدا هم يه دور با دوچرخهام بزنه يا حتا بالاتر! اجازه دادم به ماشينم دست بزنه!!!
پيوست:
راستي! روايت پدر را هم از اين ماجراي تكرارناشدني! ميتوانيد اينجا بخوانيد.
جستاري تأملبرانگيز بر دلايل بيريخت شدن پدر از منظر اروند!
شامگاه شنبه، 25/6/1385
در حالي كه سعي ميكردم خودمو مهربونتر از چيزي كه هستم! نشون بدم، به پدر – كه طبق معمول پشت كامپيوتر بود و داشت يه چيزي رو تايپ ميكرد – نزديك شدم و بهش گفتم: پدر! تو چرا اينقدر موهات سفيد شده؟!
پدر در حالي كه داشت به بخش اعظمي از كلهي كچلش اشاره ميكرد، گفت: البته شانس آوردم كه يه عالمه از موهام ديگه نيستند! اگه نه تعداد موهاي سفيدم بيشتر از ايني بود كه ميديدي!
اروند: امّا الآن هم خيلي زياده!
پدر: خُب تو ميگي من چيكار كنم؟
اروند: من نميدونم بايد چيكار كني، فقط ميدونم كه موهاي سفيدت خيلي زياده!
پدر: حالا مگه چي ميشه، اگه موهاي سفيدم زياد باشه؟
اروند: معلومه ديگه! خيلي بيريخت ميشي!!
نتيجهگيري اخلاقي: آقايون محترمي كه هنوز عروسي نكرديد! يا پدراي محترمي كه هنوز به فكر بچهدار شدن نيافتاديد! لطفاً بجنبيد ... و از سرنوشت غمانگيز پدر من، درس عبرت بگيريد!! واقعاً ميگم!
اينم آخرين قيافهي من و پدرم كه همين امشب در كنار رودخانهي كرج، تو يكي از رستورانهاي جادهي چالوس به ثبت رسيده است! خداوكيلي! بيشتر شبيه پدربزرگمه تا پدرم! مگه نه؟
البته جاتون خالي، از اين قسمت ماجرا كه بگذريم! بقيهاش جالب بود و با وجود اينكه هوا خيلي سرد شده بود، اونقدر با امير و شقايق بالا پايين پريديم و سنگبازي كرديم و نشونهگيري كرديم كه سرما فراموشمون شد!
چرا مردم نميخندند؟!
زمان: صبح پنجشنبه ؛ 16/6/1385
به اتفاق پدر داشتيم ميرفتيم تا آقاي آرايشگر جفتيمونو خوشگل كنه! چونكه شبش عروسي دختر دايي رشيد دعوت داشتيم ... وقتي كاغذهاي رنگي و اون همه چراغوني رو تو محلهمون ديدم، از پدر پرسيدم:
اروند: چرا خيابونا و كوچهها رو خوشگل كردن؟
پدر: به خاطر اينكه تولد امام زمان است ... نيمهي شعبان ...
اروند: يعني همهي مردم خوشحالند؟!
پدر: معلومه ديگه ...
اروند (در حالي كه با چشماش همهي آدمهاي دور و برش را نيگاه ميكرد): امّا پس كوش شون؟!
پدر: چي كوششون؟!!
اروند: آدما رو ميگم ديگه! آدمايي كه خوشحالند ... كجا هستند؟ چرا پس هيچكي تو خيابون نميخنده؟!!
اروند در نقش منتقد ادبي با تأكيد بر حوزهي شعر نو!
زمان: هنگام صرف ناهار در دوّمين آدينهي دوّمين ماه از دوّمين فصل سال 1385
مكان: خونهمون!
پدر: اروند ميآي يه بازي بكنيم؟
اروند (كه هميشه منتظر شنيدن يه همچي پيشنهادهايي از سوي پدر گرفتار و معمولاً بدون وقتش است! با اشتياق هر چه تمامتر و در حالي كه مشغول خوردن خورش قيمه؛ يعني يكي از غذاهاي مورد علاقهاش است): پس چي كه ميآم!
پدر: من يه شعر ميخونم، تو بگو نظرت چيه يا ياد چي تو رو مياندازه ...
اروند: قبول ... بريم!
پدر: كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ، كار ما شايد اين است كه در افسون گل سرخ شناور باشيم ...
اروند: ماهي!
پدر: و خدايي كه در اين نزديكي است، لاي اين شببوها، پاي آن كاج بلند ....
اروند: خورشيد!
پدر: چرا مردم نمي دانند كه لادن اتفاقي نيست؟
اروند: چونكه مردم خيلي گرفتارند!
پدر (در حالي كه سعي ميكنه مانند ماماني خندههاشو مخفي كنه، ضمن تأييد برداشت پسرش، به اين واقعيت فكر ميكنه كه چرا خودش قبلاً به اين مطلب توجه نكرده بوده): روزگاري است كه با آب روان در سفرم، ميروم تا ته خط و ننمايي وطنم ...
اروند: يعني كه «آب زيباست».
پدر: آب را گل نكنيم ... شايد اين آب روان ميرود پاي سپيداري تا فروشويد اندوه دلي ... كفتري ميخورد آب ... آب را گل نكنيم!
اروند: مريضي كلاغ!!
پدر: مريضي كلاغ؟! چه جوري به اين نتيجه رسيدي؟
اروند: چونكه آب رو اگه كثيف كنيم، كلاغه ميآد آب بخوره ... اونوقت مريض ميشه!
پدر: من نمي دانم چرا مي گويند اسب حيوان نجيبي است و كبوتر زيباست؟ و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست ... گل شبدر چه كم از لالهي قرمز دارد؟
اروند: اينو ديگه نمي دونم!
و بدينترتيب يكي از بيادماندني ترين و خوشمزهترين ناهارهاي خونوادهي سه نفرهي درويش شكل گرفت و در خاطرهي اين خونواده به ثبت رسيد.
اگه يه روزي من برم پيش خدا تو چيكار ميكني؟
بعدازظهر يكشنبه
29 مرداد ماه 1385
در مسير بازگشت به خونه (كيلومتر 5 آزادراه تهران كرج)
ماماني امروز با سپيده و ياسمن حرف زده بود و خيلي دلش گرفته بود ... چونكه اونا هنوز نتونسته بودند با رفتن مامانشون پيش خدا براي هميشه كنار بيان و هي گريه ميكردن و ميگفتن خيلي تنها شديم ... تو همين هير و بير، يه هويي ماماني از من پرسيد: اروند جان اگه يه روزي من برم پيش خدا تو چيكار ميكني؟
منم تندي بهش گفتم: ميشينم يه شيكم سير چيپس و پفك ميخورم و اتاقم رو به هم ميريزم و هر چي دلم بخواد، ميپوشم و تازه ديگه تخم مرغ نيم رو هم نميخورم!!
به یاد کودکان عراقی
اول اینکه مامان ریحانه بعد از یک غیبت نسبتاً طولانی، اونم به دنبال نوشتن این پست، دوباره برگشته و فکر کنم همه ی کسایی رو که شیفته ی اراده و روحیه ی خستگی ناپذیر و مثبت اندشش هستند رو شاد کرده باشه. برای او، همسر همیشه همراهش و دو پسر روشندلش روزهایی بهتر و شادتر آرزو می کنم.
دوم اینکه تولد پدرجان را به پرستوی عزیز تبریک می گم و آرزو می کنم که دانه های دلش در حضور پدر، همچون همان اناری که به خوانندگان خودش تقدیم کرده، همواره پیدا باشد.
دست آخر اینکه لطفاً مرا با مرورگر فایرفاکس ببینید؛ باور کنید امکانات بهتری به شما هدیه کرده و سرعت دسترسی شما را به وب افزایش میدهد. اطلاعات بیشتر را البته می توانید از پیشگو یا بهروز عزیز طلب کنید.
این هم عکسی که کوروش اسلام زاده ی عزیز سر راهش به ایران و در فرودگاه آمستردام گرفته و اونو تقدیم به اروند کرده است؛ عکسی از دو کودک عراقی در کنار درخت کریسمس! کودکان مظلومی که به استناد تازهترین گزارش سازمان ملل متحد، نرخ سوءتغذيه در آنان از زمان حمله تحت رهبری آمريکا تقريبا دو برابر شده است. بیایید برای این کودکان و همه ی کودکانی که از نابخردی آدم بزرگای دور و برشون در رنج و فشار هستند، دعا کنیم.
پیوست:
1- یک تشکل غیر دولتی به نام کیانا در کرج (بلوار هفت تیر، ضلع شرقی چهارراه مصباح، نبش کوچه داستان، پلاک 285 و شماره تماس: 2880462-0261) آغاز به کار کرده و برای خودش هدف قشنگی رو تعیین نموده؛ اینکه با شناسایی کودکان و نوجوانان خیابانی که به دلیل محرومیتهای اجتماعی یا هر دلیل دیگری فرصتی برای تحصیل نداشته اند، آموزشی فشرده و کارا فراهم کنه.
این هم نشونی ایمیلشون: ngokiyana1@yahoo.com
2- عمو کوثر یه سخنرانی جالبی در هنگام دریافت جایزه اش در بوداپست ایراد کرده که روایت پدر رو از این ماجرا می تونید تو وبلاگش دنبال کنید.
دردسرهای داشتن کیف پول
شما بگید! مگه میشه آدم کیف پول داشته باشه، ولی پول نداشته باشه؟ اونوقت که باز دوباره می شه بیچاره!! واسه همینم از دیروز تا حالا مجبور شدم کلی زحمت بکشم که صاحب یک کیف آبرودار بشم! تا بتونم واسه خودم چیزایی رو که دوس دارم بخرم! حتا تصمیم گرفتم دیروز بعد از دیدن نمایش عروسکی برم پیش پدر تا یه مقدار اضافه کار کنم و پول دربیارم! ماآنی هم با پیشنهاد من موافق بود، چون خودش هم میخواست با یازده تای دیگه از مامانای هم قد خودش بره دیزی نوردی در جاده ی چالوس! خلاصه این شد که با پیشنهاد من موافقت کرد، اونم با کمال میل! البته یه دفعه فکر نکنید طفلکی میخواسته یه نفسی از دست من بکشه و بره هواخوری!
این برای دوّمین بار بود که به تنهایی سوار ماشین آقای ذکایی (آژانس سر محل) شدم و اومدم اداره ی پدر. آقای ذکایی میگفت: آفرین آقا اروند دیگه داری واسه خودت مردی میشی! منم گفتم: تازه کیف پول هم دارم و از توش یه دونه پول سبز رنگ و چند تا پول دیگه به رنگهای مختلف که از پدر و ماآنی گرفته بودم، بهش نشون دادم ... وقتی رسیدم اداره، پدر گفت:
نمایش عروسکی چطور بود؟
اروند: خوب بود!
داستانشو تعریف می کنی؟
اروند: نه!
خُب بگو کی توش بازی می کرد؟
اروند: یه دونه ببر سفید، یه دونه اسب، یه دونه خروس و یه چند تا حیوون دیگه که الآن حوصله ندارم اسماشو بگم!
آهان! فهمیدم؛ خسته شدی و الآن گشنهته، بریم رستوران غذا بخوریم؟
اروند: بریم.
(همونطوری که داشتیم می رفتیم به سمت رستوران) راستی! حالا که بهت خوش گذشته، می خوای دوباره برات رضایت نامه بنویسم بازم بری نمایش عروسکی؟
اروند: نه!!!
وقتی برگشتیم به اتاق پدر، یعنی بعد از خوردن یک زرشک پلو با مرغ بیمزه! (من که فقط ته دیگاشو خوردم با نون لواش)، به پدر گفتم: الان من چقدر پول دارم؟ اونم گفت: 1310 تومان (دونه دونه رنگ اسکناسها و اسمشونو ازش پرسیدم ... یه دونه اسکناس 1000 تومنی، یه دونه 200 تومنی، یه دونه 100 تومنی و یه دونه هم 10 تومنی!!). بعدشم بهش کلک زدم و گفتم: بیا این سه تا اسکناس رو بگیر و به جاش یه دونه دیگه از اون سبزا به من بده!! و بعد از اینکه این کارو کرد، گفتم: حالا اگه زحمتی نیست، اون اسکناس خردهارو هم دوباره به من برگردون!
پدر: آخه برا چی؟!
اروند: واسه اینکه امروز عمو رهبر (رئیس پدر) نیستش که به من اضافه کار بده!!
خلاصه بعد از اینکه یه کمی کیفمو نونوار کردم، رفتم پیش عمو رفیعی و شروع کردم به نقاشی کردن و کامپیوتربازی! چونکه پدر باید می رفت تو یک جلسه ای شرکت می کرد.
تو راه برگشت با مینی بوس اداره (یادش به خیر تا همین چند وقت پیش به مینی بوس میگفتم: نی نی بوس! آی ی ی ی جوونی کجایی که یادت به خیر!!) نزدیک بود با یکی از مسافرا دست به یقه بشم که ملّت جولومو گرفتند! آخه من پرده رو زده بودم کنار تا ماشینا و خیابونارو نیگاه کنم، ولی اون می گفت: من می خوام بخوابم و نور خورشید صاف می خوره تو چشام! و برا همینم همونطوری که می بینید، پرده رو کشید. درصورتی که داش دروغ می گفت! چونکه نور داشت می خورد به کله کچلش، نه به چشماش!! واسه همینم تا خود کرج، من همش حواسم به اون آقاهه بود! می دونید چرا؟! نه! معلومه که نمی دونید! آخه من بالآخره انتقاممو ازش گرفتم! به این شکل که تا می خواست خوابش ببره، منم یه ذره گوشه ی پرده رو می زدم کنار تا خورشید مستقیم بخوره تو موخش! هر چی هم پدر گفت: این کارو نکن! من گوشم بدهکار نبود!! البته خدائیش می تونم بزنم رو قرآن که همچی پدر هم بدش نمی اومد یه حال به این همکار عزیزش بدم که دادم!!
نظر شما چیه؟ حقش بود یا نبود؟!!
فکر کنم خوش گذشت!
چند نکته ی تلگرافی:
1- حدس بزنید نخستین حرفی که دیروز اروند خان بعد از بیدار شدن از خواب زدند (اونم در ساعت 30/5 صبح)، چی بود؟!
ماآنی! ماآنی! برره شروع نشد؟!
2- از دیدن جایزه ی داخل توی باکس دیشیی، که عبارت بود از یک کیف پول!, اونقدر ذوق کرد و قربون صدقه ام رفت که من مجبور شدم، واقعیت رو بهش بگم!
اروند جان! این توی باکسو دیشب پدر برات خریده بود!
اروند: آهان! پس یه دونه عکسشو بده، بذارم توش!!
خلاصه وقتی پدر محترم اومدند، هم مجبور شدند از تمامی اسکناس های موجود در جیبشون، نسخهای را به اروند تحویل بدهند و هم همونطوری که می بینید، سرانجام آن عکس پرسنلی کذایی را نیز به اروند بدهند! راستش! در این اندیشه بودم که چرا اروند فقط دوس داره که عکس پدرشو در کیفش بذاره؟!! پرسشی که بعد از به خواب رفتن اروند، آن را با همسرم در میان نهادم؛ او گفت: برای اینکه دیده است که تو هم در کیف پولت فقط عکس مرا گذاشته ای و به همین دلیل دوست دارد که شبیه مادرش رفتار کرده و خدای ناکرده! ازش چیزی کم نیاره!!
دیدم! همچی بی راه هم نمیگه! چون وقتی با ترد میل هم قصد ورزش کردن رو میکنم، اول باید ایشان توانایی خویش را در این خصوص به اثبات رسانند!!
3- راستی! دیشب خیلی بیشتر از شب های دیگه شاهد قهقههای اروند خان و پدر محترمش در هنگام پخش شبهای برره بودیم! یکی از عواملی که دیدن این سریال را برای من هم دلنشین و گوشنواز کرده است! البته بیشتر به خاطر شنیدن قهقههای استثنایی و معصومانه ی اروند که حقیقتاً خستگی رو از تن آدم دور می کنه ...
لیلون رو به شیر فرهاد با یه عالمه عشوه و ناز عشقولانهای: شیرفرهاد! می خواستم بدونم تو حالا بعد از تصاحب من و تشکیل زندگی مشترک چه احساسی داری؟!
شیرفرهاد: احساس می کنم که همچی این ته دلم داره قیژ و ویژ می ره!
لیلون (با شوق و ذوق فراوون): خب فکر می کنی دلیلش چی باشه (نقل به مضمون)؟
شیرفرهاد: فکر کنم خیلی گشنم شده باشه زن!!!!
و شلیک خنده ی اهالی اندک خونه ی ما ...
روز خوبی داشته باشید ...
شب به خیر!
دیشب خودمو به زور تا 8 شب بیدار نگه داشتم (آخه بعدازظهر نخوابیده بودم) که بشینم شیرفرهادو ببینم! آخه در آخرین قسمتش فوتبالشون نصفه کاره موند و داور مسابقه بازی رو قطع کرد (البته من همهی داستانو پریشب وقتی پدر از سرِ کار اومد، طبق معمول تمام سریالو با جزئیات براش تعریف کردم و بعد خوابیدم!) ... خلاصه به ماآنی گفتم:
انگار بازم فوتباله، بیا بریم بخوابیم!
ماآنی: تو برو بخواب پسرم، هنوز پدر نیومده؛
اروند: اشکالی نداره! خودش بلده؛ میآد میگیره میخوابه!!
ماآنی: آخه من خوابم نیست، پدر هم شام نخورده!
اروند: باشه، پس من میخوابم؛ فقط زیاد سر و صدا نکنید!
ماآنی: چشم!
اروند: شب به خیر!
مؤخره (به قلم ماآنی):
حیف شد که دیشب، اروند زود خوابید! چون پدر براش یه دونه توی باکس بزرگ از تهران خریده بود (از اون مدلهایی که تو کرج کمتر پیدا میشه) و میخواست وقتی بهش میده، برق رضایت رو تو چشماش ببینه تا کمتر احساس گناه کنه!! تازه این را هم گفت که هنوز گل نرگسی را در سر چهار راهها ندیده (قابل توجه بابای فردا) که برای من بخره! در حقیقت میشه اینجوری نتیجه گرفت: بیشتر از اینکه اروند از پخش نشدن شبهای برره ناراحت بشه، پدرش از خوابیدن زودهنگام اروند ناراحت شد، چونکه فردا هم وقتی که اروند توی باکسشو باز میکنه، پدر رفته اداره!!
راستی! تا یادم نرفته اینم بگم که اروندخان دیروز دوتا کار بامزهی دیگه هم انجام داد! یکی اینکه تا از خواب بیدار شد، رفت شیشهی محتوی سماق را که برای مهمونی جمعه از همسایهمون گرفته بودیم (آخه سماقمون تموم شده بود!)، برداشت و رفت زیر تخت اتاقش! گفتم:
داری چیکار میکنی؟!
اروند: دارم بازی میکنم دیگه!
من: با ظرف سماق داری بازی میکنی؟!
اروند: آخه من که اسباب بازی ندارم! گفتم اقلاً یه خورده با این سماقه بازی کنم!!
دوّمین کاری که کرد، وقتی بود که صدای داد و بیدادش از توی دستشویی بلند شد! تندی دویدم ببینم چی شده؟! گفت: زنبور گاوی! زنبور گاوی!! که البته فهمیدم یه مگس ناقابل بوده که انعکاس صدای وزوزش در دستشویی، پسر شجاع منو به اشتباه انداخته بود!!
دست آخر اینکه یه تشکر حسابی باید از مامان نازنین ارغوان کوچولو بکنم؛ آخه تقریباً روزی نیم ساعت اروند میشینه پای شبکهی baby"" و نهتنها میتونم نیمساعت نفس بکشم! (و برسم به ادامه سرنوشت آناکارنینای تولستوی با نوروفسکی جوان! کاری که اروند واقعاً دشمنشه! و فقط کافیه ببینه من یه دونه کتاب دستمه! اونقدر سر و صدا میکنه و خورده فرمایش از خودش دروکنه!! که من از خیر خوندن کتاب منصرف بشم) بلکه میبینم که بعضی وقتا که فکر میکنه من حواسم بهش نیست، همراه با قهرمانای داستان کلمات انگلیسی رو تکرار میکنه! باز هم ممنون به خاطر معرفی این کانال مفید و همچنین تعریفتون از اتاق و تخت اروند (میبینم که سلیقههامون به هم میخوره!!).
میگن حرف، حرف میآره؛ بیخود نیست! (نه به اینکه هر چه این پدر محترم اصرار میکنه که چند خط هم من بنویسم، من میگم نه! و نه حالا که دیگه ولکن نیستم!!) تازه یادم افتاد که یادی هم بکنم از عکسای زیبای پریسا و نیکی نازنین، دو تا از دوستای خوب اروند، که واقعاً خیلی خوشگل و ناز هستند. خدا انشاالله برای مامان و بابای عزیزشون حفظشون کنه.
دیگه واقعاً خدانگهدار!
مهمون بازی با امیر و شقایق و فربد
ماجرای شست دست پدر!
جمعه خونواده ی عمه فریبا مهمون ما بودند و جاتون خالی من و امیر (همون که دنبال یه دختر 100 میلیونی بود، یادتون هست؟) و شقایق چه آتیشی که نسوزوندیم، بماند! فکر کنم این صحنههای جنگی که بی شباهت به آخرین پلانهای فتح واترلو توسط ناپلئون بناپارت نیست! خود گویای عمق فاجعه (از منظر آدمبزرگا) یا صفاسیتی (از منظر آدمکوچیکا) باشد که من و امیر و شقایق، به تنهایی و در ایکی ثانیه آفریدیم!! البته همونطوری که از قیافه ی پسر عم محترم هم بر می آد، امیر خان صبوری، یه سر و گردن بیشتر از همه ی ما آتیش سوزوند. به قول ماآنی: بی خود نیست تو مهد کودکش بهش میگن: جکی چان! از بسکه از دستاش زیاد استفاده می کنه و دعوا راه می اندازه!!
راستی! فربد هم اومده بود خونهمون تا برای همیشه خداحافظی کنه! چون میخواست برای ادامهی تحصیل بره همونجایی که مامان سینا زندگی میکنه! البته این آقا فربدی که میبینید، بیشتر دوست منه تا پسرخاله ی پدر! اینو واقعاً می گم. درسته که 197 سانتیمتر بلندی داره و 107 کیلوگرم هم وزن! امّا قلبش اندازهی یه گنجیشکه و تازه هنوز درست و حسابی 18 سالش هم نشده (متولد 1366)! خودش تعریف میکرد از بسکه داداشی رو دوس داشته (پدر من تقریباً بزرگترین نوهی خونواده بود و به همین خاطر به جز یه دونه دخترخاله، 25 نوه و نتیجهی دیگر باباگله - پدربزرگ پدر - ازش کوچیکتر بودند و بیشترشون بهش می گفتند: داداشی! چونکه خیلی بچهها رو دوس داشت ...)، دلش میخواسته شست دستش، شبیه شست دست پدر من، کج و معوج و خپل بشه!! پدر بهش میگه: باید تا می تونی پرتقال پوست بکنی تا شستت مثل من بشه!!! و اون طفلکی هم تا مدتها رفته بوده سرِ کار! و حالا بعد از همه ی اون سالها داره می ره! یه جوری هم می ره که فکر نکنم برگشتی توش باشه!! به قول پدر: در حقیقت ما دچار یه جور بیابان زایی انسانی مزمن شدیم که با اومدن احمدی نژاد عزیز، بر شتابش هم اضافه شده و سرمایههای انسانی ما بدجوری دارند از خودشون مهاجرت در وَکنند!!
فردا صبح که از خواب بیدار شدم، به ماآنی گفتم:
به آقای هاشمی زنگ بزن بگو: دنبال من نیاد، من مهد کودک نمی رم!
ماآنی: چرا پسرم؟
اروند: آخه سرم درد می کنه؛ دیدی که دیروز چه جوری از پله های تختم افتادم پایین و سرم دالامبی صدا کرد!!
ماآنی: می خوای ببرمت دکتر؟
اروند: حالا بذار یه دونه کارتون ببینم، اگه خوب نشدم بعداً بریم!! اصلاً همش تقصیر این پدر بود!
ماآنی: چرا؟ مگه اون چیکار کرده بود؟!
اروند: خُب اگه اون با حسین آقا سلمونی به من کلک نمی زدند و موهامو کچل نمی کردند، حالا سرم اینقدر درد نمی گرفت!!
ماآنی: مگه موهات چیکار می کردند؟
اروند: آخه آی کیو! معلومه دیگه؛ موهام نمی ذاشتند، وقتی سرم خورد زمین، دالامبی صدا بده! فهمیدی؟!!
دلخوشی ها کم نیست
درسته که عصر پنج شنبه اون بلا رو که داستانشو تو پست قبلی لابد خوندید، سر پدر درآوردم! امّا یه حال هایی هم بهش می دم به صورت گه گُدار که خیلی کیف می کنه طفلکی!!
مثلاً به این ماجرا که اونم تو هفتهی پیش اتفاق افتاد، وقتی که داشتیم از کرج می اومدیم سادت آباد (سعادت آباد) خونهی مادرجون (برای عروسی)، دقت کنید:
پدر (رو به ماآنی): راستی! امروز یادم رفت از خونه عکس پرسنلی بردارم و مجبور شدم، برای شرکت در آزمون MCHE دوباره عکس بگیرم.
ماآنی (رو به پدر): از این عکس جدیدایی که گرفتی یه دونه شو بده بذارم تو کیفم، به جای اون قبلیه!
اروند (با لحنی که توش نگرانی و ناراحتی و اندکی حسادت موج میزد): منم از این عکس ها میخوام! به من نمیدی پدر؟!
پدر: نه پسرم بقیهشو لازم دارم برای اداره. تازه تو عکس منو میخوای چیکار؟ خودم که هستم!
اروند (با اندکی عصبانیت): خُب ماآنی میخواد چیکار؟! مگه تو برای اونم نیستی؟!!
پدر (در حالی که یه نگاه به ماآنی میکنه و با همدیگه میزنند زیر خنده): درسته! باشه ایندفعه که رفتم عکس بگیرم یه دونه شو می دم بهت، قول میدم!
اروند (با خشمی که آشکارا بر غلظتش افزوده می شد): نه! من همین الآن میخوام!
خلاصه پدر با توجه به تجربهای که از سماجت من سراغ داشت و برای اینکه نمیخواست من فکر کنم که چون داد و بیداد راه انداختم و از روشهای غیربهداشتی! برای رسیدن به مقاصد حقطلبانهی خودم، سود جستم، ناچار به کوتاه آمدن شده!! این بار خیلی به سرعت کوتاه اومد و به جای یه دونه عکسی که به ماآنی داده بود، از عکسهای قبلی خودش دو تا عکس هم به من داد و البته من ازش به این شرط قبول کردم، که دقیقاً از همون عکسی که به ماآنی داده، بره دوباره سفارش مجدد بده و برام بگیره!!
خلاصه با این دو تا عکس رفتیم خونه ی بابابزرگ جمال و مادرجون و تا اونارو دیدم، تندی بهشون عکسای پدرمو نشون دادم! بابابزرگ جمال به من گفت:
اروند! یه دونه از عکسای پدر رو به ما میدی؟
اروند: نه! پدر خودمه!!
بابابزرگ جمال: می دونم، پدر خودته! من فقط یه دونه از عکساشو می خوام، نه خودشو!!
اروند: به یک شرط!
بابابزرگ جمال: به چه شرطی؟
اروند: به شرطی که بزنی بالای دیوار آشپزخونه!!
بابابزرگ جمال (با لحنی متعجب): حالا چرا اینجا؟!
اروند: خُب، معلومه دیگه! آخه پدرم خوراکی خیلی دوس داره و بهتره که عکسش نزدیک آشپزخونه باشه!!
این هم عکس پدر که بر بالای دیوار آشپزخونهی مادرجون چسبونده شد! و پدر کلی با دیدنش خوش به حالش شد ...
نتیجهگیری اخلاقی:
راس راستی که دلخوشیها کم نیست! مگه نه؟!
پایان کودکی!!
خدا بگم این شیرفرهادو چیکار کنه که اینقدر دیشب دیر شروع شد که منم اینجوری پای تلویزیون خوابم رفت!!
اما اگه خوب به این عکس دقت کنید، می بینید که موهامو کوتاه کردم! ولی کاش نمی کردم! آخه من عادت دارم، وقتی می رم آرایشگاه، برای اینکه مو خرده تو چشمام نره، از همون اول اصلاح چشمامو ببندم! منتها این بار وقتی چشمامو باز کردم، چشمتون روز بد نبینه!! دیدم اون آرایشگر بدجنس (حسین آقا) منو کچل کرده، درست مثل پدر!! برا همینم تا اون صحنه رو دیدم، زدم زیر گریه و گفتم: من موهامو می خوام!! دوست ندارم مثل پدر کچلی بزنم!!
حسین آقا: ولی تو که تا همین چند وقت پیش می گفتی: موهای منو مدل کچلی بزن، مثل پدرم؟! پس چی شد؟
اروند (در میان اشک و آه): نه! دیگه دوس ندارم، بی ریخت بشم! مگه نمی بینی آقا شدم؟!!!
پدر: یعنی من که کچل هستم، آقا نیستم؟!
اروند (با عصبانیت هر چه تمام تر): نه که نیستی!! تو خیلی نامردی! تو به من کلک زدی!! می خواستی منم مثل خودت بی ریخت بشم تا ماآنی منو بیشتر از تو دوس نداشته باشه!!!
حسین آقا (در حالی که داشت به موهای ریخته شده در کف آرایشگاه اشاره می کرد): اصلاً می خوای دوباره موهاتو بچسبونم؟
اروند (با خشم فراوان): برو به کله خودت بچسبون! مگه من بی شعورم؟!!
پدر: مگه تو مدل موهای تن تن رو دوست نداشتی؟
اروند: نه! من دوس داشتم موهام مثل دی جی مور بشه!
خلاصه کاری کردم که حسین آقا دوباره منو گذاشت رو صندلی و شروع کرد با سشوار موهای منو پف دادن، تا بلکه از خر شیطون بیام پایین! که البته با وعده ی یه دونه تخم مرغ شانسی ناقابل!! تصمیم گرفتم دیگه آرایشگاه محل رو نذارم روی سرم!
نتیجه گیری اخلاقی:
یادش به خیر! انگار همین دیروز بود که اروند داشت به امیر حسین تو حیاط خونه مون سفارش می کرد بره موهاشو مثل خودش مدل کچلی بزنه، درست مثل پدر!! تا خوشتیپ بشه! و حالا به راحتی میگه: مدل موهای پدر باید بره جلو بوق بزنه تا آب بندی بشه!! این یعنی اینکه پسر من داره بزرگ می شه و با عجله میخواد که با دوران کودکی خداحافظی کنه ... راس راسی که این غافله ی عمر عجب می گذرد!
پیوست: امروز تولد مامان آهوست، بعدشم نوبت به تولد عمو آرش شکلاتی می رسه که قراره امسال عید که اومدن ایران، با خانوم مهربونش (خاله گیتا) به من هم سر بزنند. به هر دوتاشون تبریک می گم و این کیک خوشمزه رو تقدیمشون می کنم:
تعطیلی بوس!
نه! اشتباه برداشت نکنید؛ قرار نیست اینجا هم از نظر محتوای پستهای ارایه شده گرفتار ممیزی گروههای سنی کودک زیر 12 سال، نوجوان زیر 16 سال و جوان زیر 18 سال شود!
داستان بسیار سادهتر از این حرفهاست؛ به سادگی دنیای پاک و معصوم آدم کوچیکای دوستداشتنی دور و برمون از یلدایی که هنوز به دنیا نیامده (و کلی عزیز شده) تا همین جناب اروند خان به قول دختر آفتاب: بزرگمرد کوچک!
راست آن است که این بحث شاید بیشتر به درد سهامدار جزء یا همون بابای امیرمهدی نازنین هم بخوره که یادمون رفت، دات کامی شدنش را هم بهش تبریک بگیم (و البته حالا میگیم!) فقط ای کاش مثل من دات کامی نشده باشه که اگه شده باشه، من دیگه نمیدونم جواب آنا رو چی بدم؟!
و امّا قصه ی تعطیلی بوس! از اینجا شروع شد که یکی دو روز پیش تو خونهی ما یه بحث داغی بین پدر و دو تا از دوستاش – که اومده بودند خونهمون مهمونی – درگرفت؛ اونم در مورد سیاستهای ... یا بهتره بگم سوتیهای دشمنشادکن آقای احمدینژاد! (گفتم سوتی، نمیدونم چرا یاد فرایزدی افتادم!! در صورتی که بیشتر جا داشت که یاد حسنآقای گل بیافتم با اون امنیت استثنایی هاستهایی که ارایه میده!) که آخرین موردش سبب شد برای نخستین بار شاخص بورس تهران به یک عدد 4 رقمی سقوط کنه! و بیم تعطیلی بورس بیش از هر زمان دیگری قوت بگیره ... امّا صحبت که به اینجا رسید، دیدم دیگه نمیتونم بیتفاوت بشینم! اینه که دست از نقاشیکردن کشیدم و با نگرانی به ماآنی گفتم: چرا میخوان بوس رو تعطیل کنند؟! بوس که خیلی خوبه!!! که مطابق معمول دیدم، باز این آدمبزرگا واسه یه چیز به این مهمی که اتفاقاً خیلی هم گریهدار و نگرانکننده است (فقط یه لحظه تجسم کنید دنیای بدون بوس، چه دنیای کسلکننده و بیمزهای میشه! نه؟!) زدند زیر خنده!! البته بعداً که تونستند، خنده ی خودشونو مهار کنند، به من گفتن که منظور ما تعطیلی یه جایی بوده که آدمبزرگا پولاشونو میذارن اونجا تا باهاش در سود و زیان کارخونهها و شرکتهای تجاری سهیم بشن؛ جایی که اسمش هست: تالار بورس! منم گفتم: اینی که الآن گفتی: یعنیییی چی؟!! که یکی از دوستای پدر – فکر کنم برای اینکه خیال منو حسابی راحت کنه – جواب داد: اروند جان! مردم شاید تعطیلی بورس رو بتونن تحمل کنند، ولی تعطیلی بوس رو عمراً؛ تو خیالت راحتِ راحت باشه!
واقعاً که از دست این آدمبزرگا! آخه یکی نیس بهشون بگه حیف نیست این پولای نازنین رو به جای خریدن تخممرغشانسیهای جورواجور و خوراکیهای بامزه و کارتونهای باحال و اسباببازیهای آژیردار!! ببرن یه جای بی خود و بی حالی مثل بورس، نگهداری کنند؟ حیف نیست به جای خریدن گلهای نرگس (که بابای فردا میگه: الآناس که دیگه تو همهی چهارراههای شهر بشه اونارو دید و خرید) و تقدیم اون به کسی که بیشتر از همه دوستشون دارید، اینقده بیعشقولانه رفتار کنید؟ اصلاً میگم: شاید این آقای احمدینژاد هم واسه همین بوده که میخواد بورس رو تعطیل کنه! به خاطر رونق بخشیدن به فضای عشقولانه ی زندگی ما!! هر چند که البته شاید به قیافش زیاد نخوره! شما چی فکر میکنید؟!
پیوست:
1- از مامان ارغوان نازنین با اون کامنت قشنگش خیلی خیلی تشکر می کنم؛ میگم: شاید بد نباشه بقیه هم یه همچین کامنتهای خاطرهانگیزی برام بذارن! (البته منظورم از بقیه، فقط بابا و مامانا هستند ها!! فردا دوباره پریسا بلند نشه برام شرط و شروط بذاره ها!!)؛ کامنتهایی که میدونم فردا خیلی به دردم میخوره!
2- اینم اون نقاشی که داشتم میکشیدم در مورد یک روز بارانی پاییزی! برای همین درختها و گلها و خورشیدشو اوّل کشیدم و بعد با پاککن کمرنگ کردم! راستی! هر کی گفت اون دوتا صورت آبیرنگ متبسم، چی هستند یا کی هستند؟!
3- از بابای فردا هم به خاطر ارسال عکسهای قشنگی از کوچهی خاطراتش با مامان فردا و البته پاییز همیشه دلربا در تشکر میکنم و یکی از عکساشو به خودش و دیگر دوستای عزیزی که عاشق پاییزند، به جز بابای شیطون البرز! تقدیم میکنم ...
چرا دیگه بلبلها صداشون تو حیاط خونه نمیآد؟!
5 سال پیش، یعنی زمانی که به بهانه تولد اروند و برای گریز از آلودگی شتابان تهران، به کرج آمدیم ... صبح ها با نوای دل انگیز و مسحورکننده ی پرندگانی از خواب برمیخواستیم که مدتها بود آوای گوشنوازشان را از یاد برده بودم. منزل ما در یکی از محله های قدیمی کرج که یادگاری از عصر قاجار را تا همین اواخر در دل خود زنده داشت (یک آسیاب آبی به نام آسیاب برجی)، قرار دارد و هنوز هم می توان دیوارهای گلی معدود باغ های هنوز تخریب نشده را در کوچه دید ... همان کوچه های آشنایی که بابای فردا در لوگوی سرای مجازی صمیمی خویش از آن سود جسته است ... امّا محلهی قدیمی ما نیز از دسترس ساختمانسازهای وطنی در امان نماند و هر روز از تراکم سبزینهی آن به نفع آهن و آجر کاسته شد ... تا اینکه امسال دیگر از صدای آن پرندهها نیز خبری نشد! نکتهای که برای نخستین بار، این اروند بود که با کلام معصومش به یادم آورد که:
پدر! چرا دیگه بلبلها صداشون تو حیاط خونه نمیآد؟!
برای همین بود که وقتی در این چند روزه، دیدم پاییز با تمامی فسونکاری و دل ربایی اش، بیداد کرده است و به قول مامان آهو (آنا) کم نظیر نشان داده است، پیش خودم گفتم: بهتر است تا همین چند درخت هم از مقابل منزل مان نیست نشده است، آخرین پاییز الوان آسیاب برجی را به ثبت رسانم و تقدیم تمامی عاشقان باغ بی برگی، پادشاه فصل ها، پاییز همیشه دلربا سازم...
به بهانهی سالروز تولّد نیما
دیروز 21 آبان ماه بود؛ یکصد و هشتمین سالروز تولد آدمی که در شکلگیری خونوادهی کوچک ما نقش مهمی داشته و داره! باور می کنید؟! نیما را میگویم؛ کسی هست که او را نشناسد؟! همون آدمی که شاید خودشم باور نمیکرد که قراره از دهکدهای گمنام در نزدیکیهای آمل (یوش) طلوع کنه و نهتنها برگ جدیدی به تاریخ پرافتخار شعر و ادبیات فارسی این بوم و بر بیافزاید، که سبب حضور آدمهای زیاد دیگری در این دنیا هم بشه که شاید یکی از آخریناش اروند باشه!!
او که میگه:
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمیسوزد
و به مانند چراغ من
نه می افروزد چراغی هیچ،
نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد ...
ماآنی میگه: این نخستین شعری بود که در غروب پانزدهمین روز مهرماه 1374 در موزهی دارآباد، پدرت برای من خواند و ما دو ماه بعد با هم عروسی کردیم!! یعنی اگه بخوام بهتر توضیح بدم، بخصوص برای فرا یزدی عزیز!! - چون اون معمولاً دوزاریش به این راحتیها جا نمیافته!!! – جریان اینه که پدر با خوندن این شعر بود که پروژهی گولمالی ماآنی را شروع کرد و با موفقیت به پایان برد! به قول ماآنی: اون نگاهی که از حادثهی عشق تر شد، همون وقتی شکل گرفت و آفریده شد که پدر گفت:
من چراغم را در آمدرفتن همسایهام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود،
باد می پیچید با کاج،
در میان کومهها خاموش
گم شد او از من جدا زین جادهی باریک
و هنوز قصه بر یاد است
وین سخن آویزهی لب:
که می افروزد؟ که می سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.
خلاصه علاوه بر آدمای نازنینی که در پاییز به دنیا اومدند، از جمله خودم! به این دلیل هم هست که ما پاییز را خیلی دوست داریم! شما چطور؟
خودمم! اشتباه نکردین!! درسته یه کمی ممکنه از شما کوچیکتر باشم، ولی مغزم اندازه شماست. تازه شم بالاخره یه روز به شما می رسم. راستش تو این وبلاگ که فعلاً با کمک پدرم ادارش می کنم، می خوام یه مقدار در باره شیرین کاریها و شیطون بازیهای خودم - تا بزرگ نشدم و یادم نرفته - بنویسم و البته حرفاي خوب شما رو هم بشنوم. اشکالی که نداره؟! تا يادم نرفته اينم بگم كه 10 مهر سال 1379 پامو گذاشتم تو اين دنيا.