برخی دیگر از ویژگی های من (7)
· با حيوانات زياد ميونهای ندارم و حتي اون موقع كه ني ني بودم راستش بدم نمیاومد که مورچهها را زير پا بذارم، ولی حالا يواش يواش داره دلم براشون مي سوزه، هم براي مورچهها و هم براي درختا و گلهايي كه آدماي ديگه – چه كوچيك يا بزرگ – برگاشونو مي كنند يا شاخههاشونو ميشكنند. راستي از سوسك هم نميترسم و از غذا دادن به ميمونهاي باغ وحش هم خيلي لذّت میبرم (حيف كه ديگه بابابزرگ جمال مث اون موقعها كه ني ني بودم منو نميبره پارك ملت)؛
· خيلي دوس دارم، تو آبياري باغچهها به پدر كمك كنم و يا مثل اون گل و درخت بكارم؛
· خوب بلدم تو خونه خودمو به تنهايي سرگرم كنم (البته اگه نخوام حال مامانو و پدرو بگيرم!) ؛
· عاشق ماشينسواریام و در مسافرتهای طولانی هم احساس خستگی و ناراحتی نمیکنم (معمولاً از پنجرة اتومبيل به افقهای دور خيره میشم) – حيف كه ديگه ماشين نداريم؛
· حتماً روزی دو سه بار بايد با پدر کشتی بگيرم و او را البته ضربة فنی کنم (آخه من كلك مي زنم و تو دلم مي گم يا علي تا زورم زياد بشه! حتّي يه بار كه مي خواستم خيلي زورم زياد بشه گفتم: يا رضازاده!!)؛
· هر بار که بيرون میريم، خيلي دوس دارم که برام چيزی بخرند يا چيزی بخورم (ولي بعضي موقعها كه پدر هنوز اضافه كارشو نگرفته، نميشه)؛
· از پزدادن بدم نمیآد، مثلاً يه بار پز شكم گنده پدرو دادم به تارا و خيلي كيف كردم، واقعاً ميگم؛
· از نقاشی کردن (روزی 7، 8 صفحه نقاشی میکشم) ، گِلبازی و قصه شنيدن خوشم بيشتر میآد؛
· از تنهايي هم میترسم.
خودمم! اشتباه نکردین!! درسته یه کمی ممکنه از شما کوچیکتر باشم، ولی مغزم اندازه شماست. تازه شم بالاخره یه روز به شما می رسم. راستش تو این وبلاگ که فعلاً با کمک پدرم ادارش می کنم، می خوام یه مقدار در باره شیرین کاریها و شیطون بازیهای خودم - تا بزرگ نشدم و یادم نرفته - بنویسم و البته حرفاي خوب شما رو هم بشنوم. اشکالی که نداره؟! تا يادم نرفته اينم بگم كه 10 مهر سال 1379 پامو گذاشتم تو اين دنيا.