·     با حيوانات زياد ميونه­ای ندارم و حتي اون موقع كه ني ني بودم راستش بدم نمی­اومد که مورچه­ها را زير پا بذارم، ولی حالا يواش يواش داره دلم براشون مي سوزه، هم براي مورچه­ها و هم براي درختا و گلهايي كه آدماي ديگه – چه كوچيك يا بزرگ – برگاشونو مي كنند يا شاخه­هاشونو مي­شكنند. راستي از سوسك هم نمي­ترسم  و از غذا دادن به ميمون­هاي باغ وحش هم خيلي لذّت می­برم (حيف كه ديگه بابابزرگ جمال مث اون موقع­ها كه ني ني بودم منو نمي­بره پارك ملت)؛

·         خيلي دوس دارم، تو آبياري باغچه­ها به پدر كمك كنم و يا مثل اون گل و درخت بكارم؛

·         خوب بلدم تو خونه خودمو به تنهايي سرگرم كنم (البته اگه نخوام حال مامانو و پدرو بگيرم!) ؛

·     عاشق ماشين­سواری­ام و در مسافرت­های طولانی هم احساس خستگی و ناراحتی نمی­کنم (معمولاً از پنجرة اتومبيل به افقهای دور خيره می­شم) – حيف كه ديگه ماشين نداريم؛

·     حتماً روزی دو سه بار بايد با پدر کشتی بگيرم و او را البته ضربة فنی کنم (آخه من كلك مي زنم و تو دلم مي گم يا علي تا زورم زياد بشه! حتّي يه بار كه مي خواستم خيلي زورم زياد بشه گفتم: يا رضازاده!!)؛

·     هر بار که بيرون می­ريم، خيلي دوس دارم که برام چيزی بخرند يا چيزی بخورم (ولي بعضي موقع­ها كه پدر هنوز اضافه كارشو نگرفته، نمي­شه)؛

·         از پزدادن بدم نمی­آد، مثلاً يه بار پز شكم گنده پدرو دادم به تارا و خيلي كيف كردم، واقعاً مي­گم؛

·         از نقاشی کردن (روزی 7،  8 صفحه نقاشی می­کشم) ، گِل­بازی و قصه شنيدن خوشم بيشتر می­آد؛

·         از تنهايي هم می­ترسم.