بعد از مدتها دوباره یه روز جمعه اومد که پدر هم خونه بود و اداره نمی­خواست بره! البته فکر نکنین به خاطر من خونه مونده، نه! چونکه امشب مهمون داشتیم و خلاصه ماانی معمولاً تو اینجور مواقع  و البته آنجور مواقع و اصلاً هرجور مواقع! حرف آخرو می­زنه ...

راستی قبل از اینکه مهمونای اصلی، یعنی عسل خانوم و بابا و مامانش بیان، خاله زهرا و مجید هم اومدند و این شد که ناهار رفتیم یه جایی که کباباش خیلی گنده بود و تازه­شم یه آقاهه از اول تا آخرش برامون اونقدر به زبون خارجی (ترکی!) خوند که اولش پدر یه پولی داد که بخونه، ولی آخرش دوتا از اون پولو داد که دیگه نخونه! تا صدا به صدا برسه ...

عصری هم بالاخره عسل خانوم اومد و به جز یه قسمت کوچیکش خیلی خوش گذشت! در اون قسمت کوچیک هم نمی دونم چی شد که یه هو، عسل با راکت پین پون[1] محکم کوبید تو ملاجم و تا من اومدم گریه کنم، دیدم خودش چه داد و بیدادی راه انداخت! اونقدر که ماانی به جای اونکه دلش برا من بسوزه، برا اون سوخت و بهش گفت: اشکالی نداره عسل جون! تو که از قصد نمی خواستی بزنی. ولی عسل در جوابش گفت: من که واسه اروند گریه نمی­کنم! من از این ناراحتم که بابا علی دیگه راکتو به من نمی­ده!!!

 از اون بدتر اینکه تا این حرفو زد، باز این آدم بزرگای گیج شروع کردن به خندیدن، آخه یکی نیس بگه کجای حرف عسل خنده دار بود؟ اونم حرف به این گریه­داری؟!

این شد که امشبم نذاشتم پدر حرفاشو به خانوم شهیدی بزنه ...



[1] پینگ پونگ!