وقتی که اروند با خودش در آینده عکس یادگاری می‌گیرد!

    این عکس را نگاه کنید و برایم بگویید که ماجرا چیست؟!

اروند در کنار خودش در آینده!
اروند در کنار خودش در آینده!

    در ضمن در راستای یادداشت قبلی، برایتان بگویم که اروند به هدف خود رسید و به مناسبت پایان دوازدهمین سال زندگیش - 10 مهر 1392 - یک فروند تبلت هدیه گرفت! 

درج نظر

قهرمان من، امروز قهرمان نشد؛ اما قهرمان ماند!


    سرانجام روز موعود برای اروند فرا رسید؛ روزی که به خاطرش خیلی تلاش کرده بود و اینک هنگام درو بود …

    چهارشنبه شب که می‌خواست بخوابه، می‌گفت: خانم نوروزی – معلمش – گفته اگه بین دو تا صلوات آرزو کنید، حتمن آرزوتون برآورده می‌شه، وگرنه بیایید منو بکشید بچه‌ها!

خلاصه این که اروند خان صبح پنج‌شنبه، سیزدهم بهمن ۱۳۹۰ – خود را به سالن تربیت بدنی آموزش و پرورش منطقه ۲ تهران واقع در گیشا رساند تا در مسابقات تنیس روی میز بین مدارس ابتدایی ۲۰ منطقه تهران شرکت کند؛ مسابقه‌های نفس‌گیری که تا ساعت ۱۸ به طول انجامید و سرانجام به کسب مقام پنجمی برای اروند و هم‌گروهی‌های دوست‌داشتنی‌اش، آن هم در میان اشک و آه انجامید.

این مهم‌ترین رویداد ورزشی همه‌ی عمر اروند بود که در آن شرکت کرد و خوشبختانه خیلی خوب توانست شکست را بپذیرد …

هم او و هم البته پدرش!

هرچند که اگر خوب هم نمی‌توانست بپذیرد، برای من و مادرش همچنان، مهم‌ترین مرد زندگی و قهرمان بی رقیب همه‌ی عمر باقی می‌ماند.

پریشب به من می‌گفت: پدر از این پس می‌خواهم یک ساعت دیرتر بخوابم و یک ساعت زودتر هم از خواب بیدار شوم؛ با تعجب پرسیدم، چرا؟

گفت: واسه این که بتونم از زندگی‌ام بیشتر لذت ببرم!

حالا شما به من بگویید، می‌شه این پسرک را قهرمانی برای تمام فصول زندگیم ندانست؟

دلم می خواهد مدرسه عشق نام دیگر مدرسه اروند باشد!

امروز ۱۲ اردیبهشت است … سزاوار نیست که در چنین روزی هم وبلاگ اروند همچنان خاموش باشد. یادش به خیر آن روزها اگر معلمی را دوست داشتیم، او را تا مرتبه پیامبری بالا می بردیم و عاشقانه به درسی که او می داد با دل و جان گوش فرا می دادیم. امروز هم البته چنین است، روزی اروند به من گفت:

پدر! هر چیزی را که نمی دونی، بگو تا از خانوم فتوحی بپرسم …

میدانید چرا؟ زیرا اروند خانم فتوحی را بسیار دوست دارد …

امروز خواستم از او به پاس همه ی مهر و دانشی که سخاوتمندانه در پای اروند و اروندهای ایران زمین اهدا کرده است، قدردانی کنم … برایش نوشتم:

به نام آموزگار بزرگ خلقت

سرکار خانم فتوحی
آموزگار فرزانه و محبوب اروند
فکر می‌کنم شادترین مردم لزوماً کسى که بهترین چیزها را دارد، نیست؛ بلکه فردی است که از چیزهایى که دارد بهترین استفاده را مى‌کند.
به نظرم یکی از مهم‌ترین آموزه‌هایی که شما به شاگردان خردسال‌تان می‌آموزید، راه و رسم درک درست همین سلوک رفتاری و اخلاقی متمایز و ارزشمند است.
و کمترین دین محمّد درویش برای انتقال این دانستگی به فرزندم، همانا قدردانی از همت بلند و درایت مادرانه‌تان در طول سال تحصیلی ۹۰-۱۳۸۹ است …
و چه بهانه‌ای بهتر از ۱۲ اردیبهشت و روز معلم برای پاسداشت یک عمر خدمت صادقانه و عالمانه شما به فرزندان پاکنهاد این بوم و بر مقدس.

راستی؛ یک اعتراف!
می‌گویند: مهم این نیست که قشنگ باشی، قشنگ این است که مهم باشی! حتا برای یک نفر.
و باید اعتراف کنم که شما برای فرزندم هم مهم هستید و هم قشنگ.

ارادتمند؛ محمّد درویش

برای آقای قاسم پور، مدیر خردمند و سختکوش دبستان فرهنگ سعادت هم یادبرگی را پیشکش کردم … باشد که شمار چنین مدیرانی در دبستان های ما افزون شود.

همچنین خطاب به خانم حیدری، معلم سختکوش درس محیط زیست هم نوشتم:

 

به نام خدای طبیعت

سرکار خانم حیدری
آموزگار گرامی درس محیط زیست
وظیفه خود می‌دانم تا به رسم ادب و احترام و در آستانه روز معلم – ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ – از تلاش‌های ارزنده‌تان برای مأنوس کردن نام و حرمت طبیعت در نزد اروند و دیگر همکلاسی‌های عزیزش در دبستان فرهنگ سعادت قدردانی کنم. بی شک خاطره‌ی حضور اروند در درس محیط زیست برای او در شمار شیرین‌ترین یادگار‌های حضورش در کلاس چهارم ابتدایی است و سهمی بزرگ از شیرینی ماندگار این خاطره سبز نتیجه تلاش‌ها و عشق شما به طبیعت ایران است. باشد که خدای طبیعت همواره زیباترین و اغواکننده‌ترین رنگ‌های عالم را در برابر چشمان‌تان قرار دهد.

صورتی‌ترین خاطره‌های سبز دنیا ارزانی عمر مفید و درازتان باد …

آقا ما برگشتیم ... بیگی ما رو!


    چی بگم براتون؟ از چاغاله‌های نیاسر بگم یا از وسط وسطی و استپ هوایی با نیلوفر و شقایق و علی و امیر و سپهر و بردیا و غزل و عمو هومان و پدر و علی و امید و ارسلان و سحر و ... و یا از مهمون نوازی عمو هومان و خاله حمیرای عزیز ... و یا از عملیات بزغاله گیری در منج و یا ...

    اصلن بهتره برای شروع از اون دختره بگم که بین راه قم به کاشان تو یه دونه پرشیا نشسته بود و داشت از شیشه عقب ماشین به ما زل می‌زد...

    اروند (با یه عالمه ذوق و شوق): پدر نیگا کن، امیر چه جوری داره به اون دختره تو ماشین جلویی نگاه می کنه!
    امیر( به سرعت و قاطعیت جواب می‌ده): نه دایی جان ... من کجا بهش نیگا می‌کنم، اروند داره دروغ می‌گه! اون دختره همش داره به من نیگا می‌کنه!!


    بر می‌گردم ...

روزی که پدر و پسر جایزه گرفتند!

اروند به امروز لبخند می زند و به آینده سلام می دهد!
دیروز خیلی روز خوبی بود؛ هم برای اروند و هم برای پدر اروند!

    کسب مقام نخست در امتحان فارسی کلاس سوم دبستان در بین 18326 شرکت‌کننده از سراسر ایران، حقیقتاً افتخاری بود که پدر و مامانی و مادر جون و بابابزرگ جمال و عمه فریبا و دایی علی و ... رو یه عالمه خوشحال کرد. تازه خود مسئولین دبستان فرهنگ سعادت هم از این افتخارآفرینی خوشحال شدند و فردا قراره به همه‌ی بچه‌هایی که توانستند رتبه ممتاز بیاورند، جایزه دهند. جالبه که تو کلاس هفت نفره ما، چهار نفر توانستند در رشته های مختلف مقام اول کشوری را کسب کنند. جا داره از معلم خوبم - خانوم فرح باطبی - باز هم تشکر کنم.
    پدر: اروند جان حالا چی شد که در امتحان فارسی اول شدی؟
   اروند: نمی‌دونم؟! شاید به خاطر این که پدرم نویسنده است!!
   پدر: من بهت افتخار می‌کنم ... بیا بریم تا برایت یک جایزه بخرم.
   اروند: جایزه لازم نیست پدر! همین که مرا در بهترین مدرسه دنیا ثبت‌نام کردی، خودش بهترین جایزه است!

    نکته:
   خداییش روش‌های خرکردن آدم‌بزرگ‌ها توسط آدم‌کوچیک‌ها حرف نداره! داره؟

درج نظر

نامه اروند به خدا

    در هفتمین روز از مهر ماه 1388، خانم فرح باطبی، معلم دوست داشتنی و عزیز من از بچه‌های کلاس خواست تا هر یک نامه‌ای به خدا بنویسند و به قول معروف، هر چه دل تنگ‌شان می‌خواهد، با او در میان بگذارند.
    این هم نامه اروند به خدا که مورد توجه و تشویق معلم قرار گرفت:

نامه اروند به خدا

خدایا
از تو خواهش می‌کنم که مرا یاری کنی تا بتوانم خوب درس بخوانم، دکتر بشم و به آمریکا بروم.
خدایا
یک خواهش دیگری هم دارم: پدر، مادر، مادربزرگ، دایی‌هایم و زن‌داییم را عمر زیادی ببخش.
خدایا
از تو سپاس گزارم بابت این که ما را آفریدی، به ما غذا دادی، مادر و پدر را آفریدی و از بی‌نهایت چیزهای دیگر ممنون.
خدا خواهش می‌کنم که آرزوهایم را برآورده کن و تشکر مرا بپذیر و به ما دانش و تجربه را بده.
                                                                                                                                 از طرف اروند.

اروند در نهمین سال ورودش به دنیا - 10 مهر 1388

   مؤخره:
   پدر (در حالی که پس از خواندن نامه چشمانش برق می‌زد): آفرین پسرم، عالی نوشتی ... فقط چرا نام بابابزرگ جمال و عمه فریبا را از قلم انداختی؟!
   اروند: آخ ... خیلی بد شد، می‌خوای عوضش کنم پدر تا اونا نفهمیدن؟!
   پدر: نه پسرم. اتفاقاً بگذار آنها بفهمند، حتماً مشکلی وجود دارد که اینگونه نوشته شده است!

درج نظر

بابابزرگ هم رفت ...

قبول نیست! من دنیای آدم بزرگا رو دوس ندارم ... چرا اونا اونقدر زود می رن؟!

خیلی نامردیه ... همین تازه‌گی ها بود که داشتم به پدر می‌گفتم: دلم واسه مامان بزرگ تنگ شده ... چرا اونقدر او زود رفت؟!
حالا، امّا بابابزرگ هم رفت ... انگار دلش واسه مامان بزرگ خیلی تنگ شده بود و اصلاً فکر نکرد که ممکنه ما هم دلمون واسه اون تنگ بشه ...

خیلی نامردیه ...

قطعه 302 بهشت زهرا - پنج شنبه 12 شهریور - سر خاک بابابزرگ درویش

سر خاک بابابزرگ به پدر گفتم: خدا قبل از این که ماها بمیریم و روح‌مون بره پیش او، داشت چیکار می‌کرد؟!

پدر ... فقط نگاهم کرد ...

امّا من واقعاً دوس دارم بدونم خدا داشت چیکار می‌کرد؟!

   پیوست:

- مامان‌بزرگ از اینجا رفته!

یلدا را که دیدم؛ یادم افتاد که چقدر زود، دیرها از راه می‌رسند!

یلدای دوست داشتنی وبلاگستان دوباره می آید؟!

     انگار همین دیروز بود که هنوز نیامده بود و برای همین، پدرش را بابای فردا می‌نامیدند ... امروز اما وقتی این دخترک نازنین را با آن فیگورهای خانومانه یا خانومونه! و با اون تن‌پوش‌های دلفریب و خوش رنگ دیدم؛ یادم افتاد که آن دیرها و آن دورها ممکن است زودتر از آنچه در خیال‌مان می‌گذرد، از راه رسد ... غافل از این که ما هنوز در اندیشه‌ی فرارسیدن زمان مناسب هستیم برای بازکردن بند کفش و لمیدن بر ساحل آرامش ...

چه هارمونی سزاوارانه ای ... بین دریا و یلدا ...

     آهای آدم‌بزرگای همیشه گرفتار و پرکار و بی‌حوصله!
    ما آدم کوچیکا، آیینه‌ی بی زنگار زندگی هستیم؛ فقط کافی است لحظه‌ای درنگ کنید و ما را دریابید ...
    آنگاه درخواهید یافت که اغلب:
چنان به زندگی بی نشاط خو کردید
که نقش روشن لبخند یادتان رفته ست
و پیچک غم، برق ارغوان شادی را
به باغ خاطرتان، جاودانه پژمرده ست ...

یک روز توپ با عمو خوشنویس و دوستان در سیراچال!

با عباس محمدی - دیده بان کوهستان ایران


     تا حالا این همه آدم یک جا ندیده بودم که همه‌شون مثل پدر «زیست محیطی» باشند و واسه‌شون درخت و گل و گیاه اینقدر مهم باشه! تازه همش بگردند دنبال زباله تا از توی کوهستان جمع کنند.

اروند بیل می زند ...


خلاصه این که من هم امروز حسابی با آدم‌های زیست‌محیطی قاطی شدم و جای شما خالی خیلی هم از این قاطی شدن خوشحال هستم. به خاطر این که هم چند تا دوست جدید پیدا کردم و هم به کمک پدر و گرگ خاکستری و خانومشون 10 تا نهال اُرس کاشتم به نیت بابا‌بزرگ‌هامو و مامان بزرگ و عمه و دایی‌ها و مامانی و خودم!

نهال مار در سیراچال!

آقایان عراقی- فرزاد - خوشنویس - پدر و خودم

یم نهال ارس در دستان اروند

با گرگ خاکستری

گرگ خاکستری و خانم شون

 


 

امروز تصمیم گرفتم دیگه استقلالی نباشم!

لحظه گل ام صلال به استقلال


وای که چقدر امروز از دست بازی استقلال در برابر ام صلال حرص خوردم ... من که تصمیم گرفتم از امروز طرفدار فجر سپاسی بشم! البته تو باور نکن!

حرص های اروند ...


این هم تصاویری از حضور اروند در آزادی: چهارشنبه 2 اردیبهشت 88 برابر با روز زمین!

افسوس های اروند!

وقتی اروند ناامید می شود ...

اروند با شنل استقلال!


 

یک روز فراموش نشدنی برای اروند!

 


     امروز – جمعه 21 فروردین 1388 – در مرکز همایش‌های رازی دانشگاه علوم پزشکی ایران حاضر شدم تا جایزه‌ای ویژه را از دستان دکتر کامران باقری لنکرانی (وزیر بهداشت) و دکتر علی احمدی (وزیر آموزش و پرورش) بگیرم! باورتان می‌شود؟ تازه من کوچیک‌ترین آدمی بودم که از دستان وزیر جایزه می‌گرفتم. زیرا در مسابقه «بسیج 10 کلید طلایی سلامت دانش آموزان» شرکت کرده بودم و برنده شده بودم.


     جالب اینجا بود که این مسابقه برای 600 هزار دانش‌آموز استان تهران فرستاده شده بود که از بین آنها، 170 هزار نفر به پرسش‌ها جواب دادند. امروز قرار بود از بین این 170 هزار نفر، 500 نفر که نامشان به صورت قرعه درآمده بود، در محل مراسم حاضر شوند. سپس در محل مراسم بین این 500 نفر هم قرعه‌کشی شد تا به 10 نفر جوایزی ویژه – یعنی یک سیب طلایی واقعی -  تعلق گیرد.
 

                لوح تقدیر از اروند

 
    خلاصه من هم به عنوان نفر دهم برنده شدم! چون شماره 153 به من تعلق داشت! جای شما خالی نمی‌دونید من و مامانی و زن‌دایی چقدر خوشحال شدیم ... تازه علاوه بر اون سیب طلایی، کلی خوراکی و لوازم تحریر و مسواک و خمیردندان و صابون جیبی و کتابچه‌های رنگارنگ هم بردم و کلی خودم و خونواده رو خوشحال نمودم. بعدش هم با خبرنگار برنامه کودک شبکه دوم سیما مصاحبه کردم که قراره یکشنبه پخش بشه.
 
 
             
 

     حالا تا یادم نرفته 10 کلید طلایی سلامت را برایتان معرفی می‌کنم. کسی چه می‌دونه؟ شاید سال دیگه شما یا بچه شما برنده شدند!
1-    شستشوي دست‌ها با آب و صابون بعد از رفتن به توالت، پيش از صرف غذا و خوردن خوراكي؛
2-    كاهش مدت زمان تماشاي تلويزيون و بازي‌هاي رايانه اي(كمتر از 2 ساعت)؛
3-    30 دقيقه فعاليت بدني روزانه؛
4-    استفاده از دو بند كوله پشتي در هر دو شانه؛
5-    باور به اين كه " ما مي خواهيم، پس مي توانيم"؛ (البته به نظر من این مهم‌تر بود! چون از کارتون پاندا کونگ‌فو یاد گرفته بودم!!)
6-     استفاده از وسايل شخصي مثل ليوان، شانه، مقنعه، كلاه و...؛
7-    خوردن صبحانه براي افزايش يادگيري،
8-    خريد از فروشگاه‌هاي مواد غذايي به جاي  خريد از دست‌فروشان و دوره گردها؛
9-    استفاده از دوغ يا آب ميوه طبيعي به جاي نوشابه‌هاي گازدار (خداییش من اصلاً از نوشابه گازدار خوشم هم نمی‌آید)؛
10-    استفاده از لقمه‌هاي خانگي، ميوه، خشك‌بار و شير به جاي ميان وعده.
 

ماجرای اولین حضور من در آزادی!


امروز – 23 بهمن 1387- به اتفاق پدر و دوستامون (عمو داریوش و عمو حسین و پسراشون – امید و امیر و ...) رفتیم ورزشگاه یکصدهزار پسری آزادی تا به تماشای بازی تیم ملی فوتبال ایران در برابر کره جنوبی بشینیم. روز بسیار خوبی برایم بود، زیرا این اولین بار بود که ورزشگاه آزادی را از نزدیک می‌دیدم، اون هم با این همه جمعیت که هر لحظه بر تعدادشون اضافه می‌شد. دیدن یه آقا پسر با پیراهن آستین کوتاه، اون هم در سرمای آزادی که تگرک و برف و باران و باد و سوز زمستان را با هم داشت، برایم جالب بود. همچنین دیدن این آقا که داشت نماز می‌خوند و البته تماشاگرهای طرفدار کره جنوبی هم خیلی کارشون جالب بود. چون برایشون مهم نبود که تیم محبوبشون نتیجه را برده یا باخته! آنها فقط 90 دقیقه تشویق کردند.

بیرون از ورزشگاه، اما چه غوغایی بود! بعضی از طرفدارهای خوزستانی استقلال با پرسپولیسی‌ها دعواشون شد و اون‌طرف‌تر، تعداد دیگری داشتند می‌زدند و می‌رقصیدند ... روز خوبی بود که البته می‌تونست با برد ایران، بهتر هم بشه.

خدا چرا ما را آفرید؟!


یه روز اومدم خونه و از مامان پرسیدم: خدا چرا ما را آفرید؟ مامان هم یه نگاهی به مادرجون کرد و گفت: چون خدا ما را دوست داره پسرم ...

اما من بهش گفتم: فکر نکنم! چون که اگه ما رو دوس داشت، پس چرا می‌ذاره این همه آدم تو دنیا زجر بکشند و ناراحتی داشته باشند؟!
چند روز بعد به پدر گفتم: می‌دونی چرا خدا ما رو آفریده؟ و بعد ادامه دادم: خانم شربیانی (معلمم) به من گفته: چون خدا ما رو دوست داره! اما من از این جواب معلم قانع نشدم!! پدر گفت چرا؟ گفتم: چون خودم جوابشو پیدا کردم! پدر هم با شوق و ذوق گفت: بگو ببینم جوابش چیه و چرا خدا ما را آفریده است؟
منم بهش گفتم: یعنی واقعاً نمی‌دونی پدر؟ چوابش خیلی آسونه! خدا ما رو آفریده که تنها نباشه و حوصله‌اش سر نره!
بعد از جوابم نمی‌دونم چرا همه ساکت شدند و به فکر فرو رفتند ...

يه مَرده ... مي‌ره مي‌خوره به نرده ...

 

     امروز يه جوك خيلي كوتاه، امّا توپ توپ واسه ماماني و پدر تعريف كردم كه خيلي حال كردند! گفتم: اينجا هم بگم تا شما هم بي‌نصيب نمونيد:

يه مَرده
مي‌ره
مي‌خوره
به نرده
ديگه برنمي‌گرده!


     خداييش بامزه بود، نه؟ … مي‌گم! نكنه اين دو تا واسه دلخوشكونك من به جوكم اين همه خنديدند؟!

اروند در آب!

جام‌ باز!

 قدر حضور آدم‌كوچيك‌ها را در بين خود بدانيم …

ادامه نوشته

هفت سالگي اروند!

هفت سالگي اروند

اينجا كليك كنيد!

مامان‌بزرگ از اينجا رفته!

      پدر داشت با بابابزرگ درويش صحبت مي‌كرد و مي‌گفت: بايد سنگ قبر مامان رو عوض كنيم، چون

ادامه نوشته

طولاني‌ترين تابلوي نقاشي‌ تمام عمرم!

     چند روز پيش – ۲۰ خرداد ماه ۸۶ – مهمان اداره‌ي پدر (باغ ملّي گياه‌شناسي ايران) بودم؛ منتها با اين فرق كه اينبار با دعوتنامه اومده بودم! چون كه رئيس اداره تصميم گرفته بود يك گردش علمي براي همه‌ي بچه‌هاي كارمنداي مؤسسه (تحقيقات جنگل‌ها و مراتع) برگزار كنه؛ براي همينه كه من و پيام، مهيار و شادي و ۱۵۰ نفر ديگه جمع شده بوديم اداره‌ي پدر و علاوه بر اينكه صبحانه و نهار مهمون بوديم، يه عالمه هم تو زمين فوتبال بازي و طناب كرديم و آخرش نقاشي كشيديم؛ اونم چه نقاشي طول و درازي با گواش و آب‌رنگ! فكر كنم اين درازترين تابلوي نقاشي بود كه در كشيدنش مشاركت داشتم!

ادامه نوشته

نقاشي‌هاي من!

    ديروز با ماماني رفته بودم تا در كلاس نقاشي ثبت نام كنم. استاد پير كلاس – كه آقاي مهربوني به نظر مي‌رسيد – تا منو ديد، گفت: مي‌دوني چشماتو كي اينجوري نقاشي كرده؟! گفتم: نه! گفت: خدا ... چونكه خدا نقاشي كردنو خيلي دوست داره ... درست مثل تو ... چون معلومه كه تو هم از نقاشي كشيدن خيلي لذت مي‌بري ... بخصوص از نقاشي امام حسين (ع) من خيلي خوشش اومد، چون كه مي‌گفت: تو اين نقاشي خورشيد خيلي بزرگ و نمايان است و يا از اين يكي ... چون فقط به اصل ماجرا که توپ باشد توجه شده ...
اين هم چند تاي ديگه از نقاشي‌هام كه تقديمشون مي‌كنم به يلدا و پريساي عزيز!

۱- پسرهایی که موهاشونو تیغ تیغی کرده و ژل مالیدند!!

۲- یه درخت خشک شده! (نقاشی مورد علاقه پدر)

۳- همون لاکپشته که در سبزکوه دیدم!

۴- دو تا ماهی کوچولو ... وقتی که یه کوسه ماهی از کنارشون عبور کرده!!

ادامه نوشته

پاسخ کوبنده اروند به شبهه افکنی بابای فردا!

     لابد می‌دونید که «بابای فردا» تو کامنت پست قبلی برام نوشته: "اروند جووونی، می‌دونی هیچ حسی برای یک بابا نمی‌تونه از رسوندن فرزندش به اوج قله ارزنده‌تر باشه ... به بابایی بگو افتخار کنه که تو را به اون اوج قله زیبا رسوند ..."
    راستش اونقدر از خوندن اين جمله عصباني شدم كه اولش قيافم اينجوري شد!
    آخه باباجون همون طوري كه تو اين عكس مي‌بينيد، من از همه افراد گروه و از جمله پدر جلوتر بودم و تازه اونا داشتند دنبالم مي‌اومدند ...
    مي‌گي نه، اينجا رو نگاه كن و بببين بقيه چقدر از من عقب‌تر هستند!
    البته بايد اعتراف كنم كه من يه خلاف ديگه تو اين سفر انجام دادم! يعني وقتي ديدم طفلكي‌ها خودشونو به زحمت انداختند تا در «كل آقا سيا» - بالادست سبزكوه – از چند تا دونه لاله‌ي كوهي اینجوری عكس بگيرند، من هم این کارو کردم تا راحت بشند!!
    اما درست مثل دفعه‌ي قبلي - سه هفته پیش - كه در محل اتصال دو رودخانه خرسان و بشار (سرچشمه‌هاي كارون در دنا) يه بوته گل خوشگل را كندم و پدر هم منو اينجوري زنداني كرد! اينجا هم آره ...
    در خاتمه! ضمن تقديم اين گل خيارك زيبا به يلدا‌جون – در كناره تالاب چغاخور و در روز 20 ارديبهشت ماه، ساعت يك ربع به هشت صبح گرفته شده است – چند تا عكس خوشگل ديگه رو هم به همه‌ي - اندک - مشتاقانم!! تقديم مي‌كنم ...

در کنار تالاب بین المللی چغاخور - یک تصویر کاملا هنری

اروند در تعقیب یک فروند گاو در بالادست دشت ارمن

بر روی پل دیون

ببینید! حتا وقتی آفتاب سوخته هم می شم ... هنوز ...

این هم تصویری زیبا از پرآب ترین آبشار منطقه سبزکوه به نام آبشار تنگ زندان

در آن بالاها

به سوی آن بالاها ... تک و تنها ...

مخلص همه!

بدون شرح!!

ادامه نوشته

و سرانجام نخستين قله زندگيم را در شش سالگي فتح كردم!

    اين رخداد تاريخي دقيقاً در روز جمعه ۲۱ ارديبهشت ماه ۱۳۸۶ و بر فراز بردبلند در كوهستان زيباي سبزكوه اتفاق افتاد!

    ببينيد لحظه هاي غرورآفرين اين صعود را ... بخصوص كه از همه آدم بزرگهاي گروه زودتر رسيدم!!

 

ادامه نوشته

در کنار یکی از زیباترین تالابهای ایران!

    هفته گذشته با پدر رفته بودم تالاب چغاخور و قله بردبلند در سبزکوه ... و یه عالمه قورباغه و لاکپشت و پرنده و آبشار و دریاچه و ... دیدم ...

ادامه نوشته

آخرین فیگور اروند در زیباترین کوهستان ایران - دنا

در چشم انداز سرزمینی به نام قلعه کره

ادامه نوشته

يه پسر دارم شاه نداره!

و اما چرا مي گم: يه پسر دارم شاه نداره؟!

ادامه نوشته

ويژگي‌هاي يك پدر و مادر خوب از ديد اروند!

     يه رسمي كه تو خونه‌ي ما هست، اينه كه در روزهاي تعطيل معمولاً مراسم صبحونه‌خورون با يك آيين ويژه انجام مي‌شه. اون آيين ويژه اينه كه پدر در حين صبحانه خوردن اهالي منزل، يك مسابقه طرح مي‌كنه و شروع مي‌كنه به پرسيدن پرسش‌هاي امتيازدار! البته واضح و مبرهن و تابلو است كه قهرمان همه‌ي اين مسابقه‌ها كسي نيست جز شخص شخيص آقا اروند گل، كه خودم باشم!
    خلاصه اين چند روزه هم كه همش تعطيل بوديم، اين مسابقه هم تقريباً هر روز برگزار مي‌شه و امروز آنقدر خوب به سؤال‌هايم جواب دادم كه با 1200 امتياز مثبت در برابر 40 امتياز منفي كه ماماني گرفته بود برنده شدم!! و امّا آن پرسش كليدي اين بود كه: «يه پدر خوب بايد چه ويژگي‌هايي داشته باشه؟»
    اروند (در حالي كه داشت پدرشو ورانداز مي‌كرد): يه پدر خوب بايد كچل باشه، شيكمش گُنده باشه، ريش داشته باشه و زورش هم زياد باشه!»
    پدر (كه از خوشحالي داشت بال در‌مي‌آورد): آفرين پسر خوبم، 50 امتياز مثبت آوردي. حالا بگو يه ماماني خوب بايد چه ويژگي‌هايي داشته باشه؟
    اروند: بايد موهاش بلند باشه، چشم‌هاش قهوه‌اي نباشه، مشكي باشه و خوشگل باشه!
پدر (در حالي كه ماماني داشت بال در مي‌آورد): اين هم 50 امتياز مثبت ديگه. حالا بگو يه بچه‌ي خوب بايد چه ويژگي‌هايي داشته باشه؟
     اروند: بايد غذا خوب بخوره، قوي باشه، دستاش شل باشه، بعضي وقت‌ها هم اتاق شو مرتب كنه!!
البته (پيش خودمون بمونه!) پدر يه سؤال هم در مورد يه شوهر خوب از ماماني پرسيد كه نمي‌دونم چه جوابي داد كه پدر مجبور شد 50 امتياز منفي بهش بده!!
     و خلاصه من با اختلافي فاحش فاتح مسابقه‌ي نهمين روز از فروردين ماه 1386 شدم!

عيدتون مبارك!

     عيد امسال برا اولين بار، خودم با سليقه‌ي خودم واسه خودم و تو اتاق خودم سفره‌ي هفت‌سين چيدم!
     همچنين در اولين روز از فروردين 1386، ساعت 12 ظهر، يه اتفاق مهم ديگه هم افتاد كه نشون داد، دارم مرد مي‌شم! اون اتفاق اين بود كه اولين دندون شيري‌ام رو كه لق شده بود، با دست خودم كندم!
     از خداي مهربون مي‌خوام كه براي همه‌ي ايراني‌ها ... تو همه جاي دنيا ... سال 86، بهترين سال زندگيشون باشه.

ادامه نوشته

راه افتاديم و رفتيم تا ته كوه كرج!

      آقا چه روزي بود ديروز (پنج‌شنبه سوّم اسفندماه 1385)! يكه و تنها و بالاتر از آدم‌بزرگ‌ها زدم به كوه كرج و اصلاً نذاشتم تا پدر هيچوقت دست مو بگيره! حتا اگه اينطوري پام ليز بخوره و دارامبي بيافتم زمين!
       خلاصه به پدر و عمو فرهاد نشون دادم كه چقدر مرد بزرگي شدم!

ادامه نوشته

به بهانه‌ي بيستمين روز بهمن‌ماه ... روزي كه اگه نبود ، منم نبودم!

    هر چند كاملاً واضح و تابلو است كه آن «شادي»، خودِ من، يعني «اروند» است! با اين وجود، لازم مي‌دانم تا از بهانه‌هاي آفرينش اين شادي ناهمتا و بي‌بديل! يعني ماماني – كه فردا روز تولدش است – و پدر – كه اون هم 15 روز پيش روز تولدش بود! – تشكر كنم!!
    البته خدائيش اين روز تولد ماماني و پدر چقدر بهشون مي‌آد! چون كه ماماني من كارش بيسته! اما پدر با اون شيكم گنده و كله‌ي كچلش همون بهتر كه «4» بگيره و تك ماده كنه!
    به هر حال از اونجا كه اصولاً آدم بسيار بامرام و خوش قلبي هستم، چند تا از بهترين هديه‌هاي عالم رو به ماماني عزيزم تقديم مي‌كنم!


     و يادت باشه:

«خورشيد باش! كه اگر خواستي بر كسي نتابي ، نتواني
                                                                                                              زرتشت

ادامه نوشته

چقدر اهميت دارد به موقع به عزيزان‌مان بگوييم: دوستشان داريم

    اين نوشته را دوست عزيزم محمود خان عرب خدري  از آن سوي آب برايم ارسال كرده و مي‌دانم كه بسياري از شما تاكنون با متن آن آشنا شده‌ايد ... با اين وجود، به دليل انرژي نهفته در اين دستنوشته دوباره بر روي وب منتشرش مي‌كنم، به اميد آنكه ياد بگيريم نفرت‌هامان را بر روي يخ بنويسيم و عشق‌ها و رفاقت‌هامان را بي‌واسطه و درجا نثار عزيزترين كسان خود كنيم... بايد اعتراف كنم: هر بار كه اين نامه را خوانده‌ام، اشك مجالي نداده تا به انتهايش رسانم و عميقاً به ياد مادرم مي‌افتم و فرصت‌هايي كه براي مهرورزي از دست دادم ... اميدوارم كه شما بيشتر قدر لحظه‌ها را بدانيد.

ادامه نوشته