روزی که من پامو گذاشتم تو این دنیا!

فكر كنم امسال بهترين جشن تولدم را تجربه كردم ... جاي شما خالي رفته بوديم درياي شمال و يه عالمه ماسهبازي و آبتني كردم و تازه با پدر هم قلعه ساختيم و چاه آب پيدا كرديم! ديشب هم كه سرانجام پدر و ماماني به قولشون وفا كردند و اون ماشين گندههه رو كه خيلي دوس داشتم، برام خريدن ... چونكه معلم تمبكم ازم يه عالمه راضي بود!
از همهي دوستاي نازنيني كه تو اين چند روزه منو حسابي شرمنده كردند (به ويژه يلدا و پريساي دوستداشتني، امير مهدي و امير علي نازنين، مليكا و باران پاكنهاد، پارسا و عليرضاي شيطون و آرمان و ياسين عزيز و ...) هم خيلي خيلي تشكر ميكنم و هم معذرت ميخوام كه نميتونم به خونهي تك تكشون سر بزنم. آخه هنوز سواد ندارم! و اونايي هم كه سواد دارند، طاقچه بالا گذاشتهاند!!

از نازنين باباي فردا هم كه پدر مو با كارش ذوق زده كرد، نميدونم بايد چه جوري تشكر كنم؟ كسي چه ميدونه؟ شايد يه روزي گذاشتم، يلدا هم يه دور با دوچرخهام بزنه يا حتا بالاتر! اجازه دادم به ماشينم دست بزنه!!!
پيوست:
راستي! روايت پدر را هم از اين ماجراي تكرارناشدني! ميتوانيد اينجا بخوانيد.
خودمم! اشتباه نکردین!! درسته یه کمی ممکنه از شما کوچیکتر باشم، ولی مغزم اندازه شماست. تازه شم بالاخره یه روز به شما می رسم. راستش تو این وبلاگ که فعلاً با کمک پدرم ادارش می کنم، می خوام یه مقدار در باره شیرین کاریها و شیطون بازیهای خودم - تا بزرگ نشدم و یادم نرفته - بنویسم و البته حرفاي خوب شما رو هم بشنوم. اشکالی که نداره؟! تا يادم نرفته اينم بگم كه 10 مهر سال 1379 پامو گذاشتم تو اين دنيا.