ماجرای اولین حضور من در آزادی!


امروز – 23 بهمن 1387- به اتفاق پدر و دوستامون (عمو داریوش و عمو حسین و پسراشون – امید و امیر و ...) رفتیم ورزشگاه یکصدهزار پسری آزادی تا به تماشای بازی تیم ملی فوتبال ایران در برابر کره جنوبی بشینیم. روز بسیار خوبی برایم بود، زیرا این اولین بار بود که ورزشگاه آزادی را از نزدیک می‌دیدم، اون هم با این همه جمعیت که هر لحظه بر تعدادشون اضافه می‌شد. دیدن یه آقا پسر با پیراهن آستین کوتاه، اون هم در سرمای آزادی که تگرک و برف و باران و باد و سوز زمستان را با هم داشت، برایم جالب بود. همچنین دیدن این آقا که داشت نماز می‌خوند و البته تماشاگرهای طرفدار کره جنوبی هم خیلی کارشون جالب بود. چون برایشون مهم نبود که تیم محبوبشون نتیجه را برده یا باخته! آنها فقط 90 دقیقه تشویق کردند.

بیرون از ورزشگاه، اما چه غوغایی بود! بعضی از طرفدارهای خوزستانی استقلال با پرسپولیسی‌ها دعواشون شد و اون‌طرف‌تر، تعداد دیگری داشتند می‌زدند و می‌رقصیدند ... روز خوبی بود که البته می‌تونست با برد ایران، بهتر هم بشه.

خدا چرا ما را آفرید؟!


یه روز اومدم خونه و از مامان پرسیدم: خدا چرا ما را آفرید؟ مامان هم یه نگاهی به مادرجون کرد و گفت: چون خدا ما را دوست داره پسرم ...

اما من بهش گفتم: فکر نکنم! چون که اگه ما رو دوس داشت، پس چرا می‌ذاره این همه آدم تو دنیا زجر بکشند و ناراحتی داشته باشند؟!
چند روز بعد به پدر گفتم: می‌دونی چرا خدا ما رو آفریده؟ و بعد ادامه دادم: خانم شربیانی (معلمم) به من گفته: چون خدا ما رو دوست داره! اما من از این جواب معلم قانع نشدم!! پدر گفت چرا؟ گفتم: چون خودم جوابشو پیدا کردم! پدر هم با شوق و ذوق گفت: بگو ببینم جوابش چیه و چرا خدا ما را آفریده است؟
منم بهش گفتم: یعنی واقعاً نمی‌دونی پدر؟ چوابش خیلی آسونه! خدا ما رو آفریده که تنها نباشه و حوصله‌اش سر نره!
بعد از جوابم نمی‌دونم چرا همه ساکت شدند و به فکر فرو رفتند ...