بابابزرگ هم رفت ...
خیلی نامردیه ... همین تازهگی ها بود که داشتم به پدر میگفتم: دلم واسه مامان بزرگ تنگ شده ... چرا اونقدر او زود رفت؟!
حالا، امّا بابابزرگ هم رفت ... انگار دلش واسه مامان بزرگ خیلی تنگ شده بود و اصلاً فکر نکرد که ممکنه ما هم دلمون واسه اون تنگ بشه ...
خیلی نامردیه ...
سر خاک بابابزرگ به پدر گفتم: خدا قبل از این که ماها بمیریم و روحمون بره پیش او، داشت چیکار میکرد؟!
پدر ... فقط نگاهم کرد ...
امّا من واقعاً دوس دارم بدونم خدا داشت چیکار میکرد؟!
پیوست:
- مامانبزرگ از اینجا رفته!
+ نوشته شده در جمعه بیستم شهریور ۱۳۸۸ ساعت 5:58 PM توسط اروند درویش


خودمم! اشتباه نکردین!! درسته یه کمی ممکنه از شما کوچیکتر باشم، ولی مغزم اندازه شماست. تازه شم بالاخره یه روز به شما می رسم. راستش تو این وبلاگ که فعلاً با کمک پدرم ادارش می کنم، می خوام یه مقدار در باره شیرین کاریها و شیطون بازیهای خودم - تا بزرگ نشدم و یادم نرفته - بنویسم و البته حرفاي خوب شما رو هم بشنوم. اشکالی که نداره؟! تا يادم نرفته اينم بگم كه 10 مهر سال 1379 پامو گذاشتم تو اين دنيا.