آقا ما برگشتیم ... بیگی ما رو!
چی بگم براتون؟ از چاغالههای نیاسر بگم یا از وسط وسطی و استپ هوایی با نیلوفر و شقایق و علی و امیر و سپهر و بردیا و غزل و عمو هومان و پدر و علی و امید و ارسلان و سحر و ... و یا از مهمون نوازی عمو هومان و خاله حمیرای عزیز ... و یا از عملیات بزغاله گیری در منج و یا ...
اصلن بهتره برای شروع از اون دختره بگم که بین راه قم به کاشان تو یه دونه پرشیا نشسته بود و داشت از شیشه عقب ماشین به ما زل میزد...
    اروند (با یه عالمه ذوق و شوق): پدر نیگا کن، امیر چه جوری داره به اون دختره تو ماشین جلویی نگاه می کنه!
    امیر( به سرعت و قاطعیت جواب میده): نه دایی جان ... من کجا بهش نیگا میکنم، اروند داره دروغ میگه! اون دختره همش داره به من نیگا میکنه!!
       + نوشته شده در سه شنبه دهم فروردین ۱۳۸۹ ساعت 7:17 PM توسط اروند درویش
       
       
   
 خودمم! اشتباه نکردین!! درسته یه کمی ممکنه از شما کوچیکتر باشم، ولی مغزم اندازه شماست. تازه شم بالاخره یه روز به شما می رسم. راستش تو این وبلاگ که فعلاً با کمک پدرم ادارش می کنم، می خوام یه مقدار در باره شیرین کاریها و شیطون بازیهای خودم - تا بزرگ نشدم و یادم نرفته - بنویسم و البته حرفاي خوب شما رو هم بشنوم. اشکالی که نداره؟! تا يادم نرفته اينم بگم كه 10 مهر سال 1379 پامو گذاشتم تو اين دنيا.
	  خودمم! اشتباه نکردین!! درسته یه کمی ممکنه از شما کوچیکتر باشم، ولی مغزم اندازه شماست. تازه شم بالاخره یه روز به شما می رسم. راستش تو این وبلاگ که فعلاً با کمک پدرم ادارش می کنم، می خوام یه مقدار در باره شیرین کاریها و شیطون بازیهای خودم - تا بزرگ نشدم و یادم نرفته - بنویسم و البته حرفاي خوب شما رو هم بشنوم. اشکالی که نداره؟! تا يادم نرفته اينم بگم كه 10 مهر سال 1379 پامو گذاشتم تو اين دنيا.