حکايت 28 ساعت اتوبوسرانی!
اين نخستين باری بود که با پدر میرفتم مسافرت، اونم بدون ماآنی! البته روزهای مجردی فراوانی را با پدر گذراندهام که آخريش همين بهار امسال بود که داستان چهار روز مجردی را حتماً خونديد! امّا اين دفعه فرقش اين بود که ماآنی تو خونه مونده بود و ما رفته بوديم مسافرت!
بگذريم! اتوبوس ما ساعت 6 بعدازظهر راه افتاد و من وسطهای فيلم «دنيا» - که يه حاجآقايي رو نشون میداد که یواش يواش ريشها و شلوارش کوتاه و کوتاهتر میشد تا بتونه بيشتر درد و بلا بشه! – خوابم برد تا حوالی پاسارگاد! وقتی از خواب بيدار شدم، گفتم: پدر واقعاً میگی: هنوز نرسيديم؟ من که اينقدر خوابيدم که دوباره صبح شده!! خلاصه از مجموع اين سفر 14 ساعته، 12 ساعتشو من خواب بودم! امّا تا بيدار شدم، در حالی که داشتم از پنجرهی اتوبوس بيرونو نيگاه میکردم، به پدر گفتم:
وای! پدر نيگاه کن! مثل نقاشیهاييیه که من میکشم! خورشيد تازه داره از پشت کوهها میآد بالا!

پدر (در حالی که به سرعت دوربينشو آمادهی عکاسی میکرد): آره پسرم، دقيقاً مثل نقاشیهای قشنگ تو ...

اروند: چرا خورشيد اينقدر نور داره؟!
پدر: واسه اينکه خورشيد يه ستاره است، مثل بقيهی ستارههايي که شبا تو آسمون میبينيم، منتها چون خيلی یه ما نزديکه، نورش هم بيشتره؛
اروند: مثلاً چقدر نزديکه؟ فردا میتونيم بهش برسيم؟!
پدر (در حالی که داشت چيلیک و چيليک عکس میگرفت): نه ما خيلی خيلی ازش دوريم!
اروند: ولی ستارهها خيلی خيلی خيلی از ما دورتر ترند، مگه نه؟
و اونوقت با همديگه نخستين طلوع خورشيد مشترک رو نيگاه کرديم ...

ساعت 8 صبح رسيديم، ترمينال شيراز و اوّل دو تا بليط برای برگشت گرفتيم

و بعد رفتيم به يه جايي به نام بيتالعباس در نزديکی شاهچراغ؛ جايي که هم برای چشمهای نيايش کوچولو و هم سلامتی کامل ذکريا (پسر کوچک دکتر عارفی، همکار پدر) که سرطان خون گرفته، دعا کرديم.
راستی يه چيز جالب تو مراسم ختم، اينه که پذيرايي با فالودهی مخصوص و زعفرانی شيرازی انجام گرفت، چيزی که به قول پدر: فکر نکنم در هيچ جای ديگر ايران نظير داشته باشه.



تازه عمو مجتبی در آخرای مراسم خودش رفت پشت ميکروفون و با گفتن اينکه پدرش همهرو بخشيده، درخواست کرد که اگه از پدرش کسی طلبی چیزی داره، بگه تا با پرداختش روح پدرش به آرامش برسه و آخرش شروع کرد به خوندن شعری که پدرش اونو هميشه دم میگرفته و حسابی اشک همه رو درآورد ...


طوری که اگه کسی نمیدونست، فکر میکرد اينجا مجلس ختم يه جوون ناکامه نه يه پيرمرد هفتاد و چند ساله! تازه آخر مراسم هم چندتا از پيرمردهای مجلس که معلوم بود از دوستای نزديک آن مرحوم هستند، شروع کردند، قطعهای رو به ياد حاج عزیز پاکپرور خوندن و سينهزدن و اشک ريختن ... پدر میگفت: اين نشون میده که چقدر حاجی آدم خوبی بوده، بخصوص که معلوم شد تمام درو پنجرههای بيتالعباس به خرج آن مرحوم ساخته شده؛ رازی که حتا فرزندانش نيز از آن بیخبر بودند.

البته خود عمو مجتبی هم آدم خيلی خوبيه، پدر میگه يه دفعه در کنار رودخانهی کرج تو زمستون، صدای يه بچهرو میشنوه که داشته غرق میشده، اون خودشو به آب میزنه و با تلاش فراوون از مرگ بچه جلوگيری میکنه و حدود 2 کيلومتر در امتداد رودخانه میآد بالا تا سرانجام با چندين خانواده مواجه میشه که فقط با ديدن پيراهنهای خيس پسرک، شروع به دعواکردنش میکنند که چرا خودتو اينقدر خيس کردی؟! غافل از اينکه ... خلاصه از اون به بعد، عمو مجتبی سينوساش چرکی شد و تا حالا اين عارضه ولش نکرده! تازه پدر میگه بازم موردايي بوده که عمو مجتبی کسايي رو از مرگ نجات داده و قول داد که يه روز همشو برام تعريف کنه ...

راستی بعد از اینکه از دارالرحمه برگشتیم (قبرستان شیراز) تو خونه عمو مجتبی از فرصت استفاده کرده و با محمد، امين و حسين يه عالمه بازی کردم، در حالی که پدر چُرت میزد!


آخه تو اتوبوس اون بيشتر حواسش به من بود و خودش نخوابيده بود ...

ساعت 5 بعدازظهر هم با يه اتوبوس دوطبقهی باحال که پايينش رستوران هم داشت، به سمت تهران حرکت کرديم و موقعی از خواب بيدار شدم که ديشم داشت میريخت! يعنی عوارضی آزادراه تهران، قم!

خلاصه وقتی رسيديم خونه، اونقدر پدر از من تعريف کرد که چه پسر آقايي بودم و خيلی خوشسفر هستم که نگو و نپرس ... اونقدر که ماآنی فکر کنم منو شونصدتا بوس کرد! 

پيوست (به قلم پدر):
وقتی خواستم پست جديدو آپلود کنم، نگاهم به کامنت دلنشين مجتبای عزيز افتاد و اين جمله خطاب به اروند:
«عزیزم! بابا و مامانو دوس داشته باش. اگه حتا اخم میکنن تو به دل نگیر و ببوسشون. آخه اونا یه چیزی تو نگاهشون هست که تو نگاه هیچ کس دیگهای تو دنیا پیدا نمیشه! اگه یه موقع قرار شد چیزی از خدا بخوای ازش بخواه که تا اونجایی که میشه ما بچهها رو از اونا جدا نکنه ...»
آدم میتونه سنگينی مصيبت و اوج غم يه فرزند رو در سوگ پدر در واژه واژهی اين جمله احساس کنه ... حتا اگه اون فرزند حالا خودش پدر سه فرزند باشه!
ديگه چه میشه گفت؟!