آقا ما برگشتیم ... بیگی ما رو!


    چی بگم براتون؟ از چاغاله‌های نیاسر بگم یا از وسط وسطی و استپ هوایی با نیلوفر و شقایق و علی و امیر و سپهر و بردیا و غزل و عمو هومان و پدر و علی و امید و ارسلان و سحر و ... و یا از مهمون نوازی عمو هومان و خاله حمیرای عزیز ... و یا از عملیات بزغاله گیری در منج و یا ...

    اصلن بهتره برای شروع از اون دختره بگم که بین راه قم به کاشان تو یه دونه پرشیا نشسته بود و داشت از شیشه عقب ماشین به ما زل می‌زد...

    اروند (با یه عالمه ذوق و شوق): پدر نیگا کن، امیر چه جوری داره به اون دختره تو ماشین جلویی نگاه می کنه!
    امیر( به سرعت و قاطعیت جواب می‌ده): نه دایی جان ... من کجا بهش نیگا می‌کنم، اروند داره دروغ می‌گه! اون دختره همش داره به من نیگا می‌کنه!!


    بر می‌گردم ...

یک روز توپ با عمو خوشنویس و دوستان در سیراچال!

با عباس محمدی - دیده بان کوهستان ایران


     تا حالا این همه آدم یک جا ندیده بودم که همه‌شون مثل پدر «زیست محیطی» باشند و واسه‌شون درخت و گل و گیاه اینقدر مهم باشه! تازه همش بگردند دنبال زباله تا از توی کوهستان جمع کنند.

اروند بیل می زند ...


خلاصه این که من هم امروز حسابی با آدم‌های زیست‌محیطی قاطی شدم و جای شما خالی خیلی هم از این قاطی شدن خوشحال هستم. به خاطر این که هم چند تا دوست جدید پیدا کردم و هم به کمک پدر و گرگ خاکستری و خانومشون 10 تا نهال اُرس کاشتم به نیت بابا‌بزرگ‌هامو و مامان بزرگ و عمه و دایی‌ها و مامانی و خودم!

نهال مار در سیراچال!

آقایان عراقی- فرزاد - خوشنویس - پدر و خودم

یم نهال ارس در دستان اروند

با گرگ خاکستری

گرگ خاکستری و خانم شون

 


 

طولاني‌ترين تابلوي نقاشي‌ تمام عمرم!

     چند روز پيش – ۲۰ خرداد ماه ۸۶ – مهمان اداره‌ي پدر (باغ ملّي گياه‌شناسي ايران) بودم؛ منتها با اين فرق كه اينبار با دعوتنامه اومده بودم! چون كه رئيس اداره تصميم گرفته بود يك گردش علمي براي همه‌ي بچه‌هاي كارمنداي مؤسسه (تحقيقات جنگل‌ها و مراتع) برگزار كنه؛ براي همينه كه من و پيام، مهيار و شادي و ۱۵۰ نفر ديگه جمع شده بوديم اداره‌ي پدر و علاوه بر اينكه صبحانه و نهار مهمون بوديم، يه عالمه هم تو زمين فوتبال بازي و طناب كرديم و آخرش نقاشي كشيديم؛ اونم چه نقاشي طول و درازي با گواش و آب‌رنگ! فكر كنم اين درازترين تابلوي نقاشي بود كه در كشيدنش مشاركت داشتم!

ادامه نوشته

و سرانجام نخستين قله زندگيم را در شش سالگي فتح كردم!

    اين رخداد تاريخي دقيقاً در روز جمعه ۲۱ ارديبهشت ماه ۱۳۸۶ و بر فراز بردبلند در كوهستان زيباي سبزكوه اتفاق افتاد!

    ببينيد لحظه هاي غرورآفرين اين صعود را ... بخصوص كه از همه آدم بزرگهاي گروه زودتر رسيدم!!

 

ادامه نوشته

در کنار یکی از زیباترین تالابهای ایران!

    هفته گذشته با پدر رفته بودم تالاب چغاخور و قله بردبلند در سبزکوه ... و یه عالمه قورباغه و لاکپشت و پرنده و آبشار و دریاچه و ... دیدم ...

ادامه نوشته

آخرین فیگور اروند در زیباترین کوهستان ایران - دنا

در چشم انداز سرزمینی به نام قلعه کره

ادامه نوشته

مجيد يزداني از نگاه اروند

 

مجيد يزداني از نگاه اروند!

   مجيد يزداني، همسر خانم دكتر واعظ جوادي، معاون رئيس‌جمهور و رئيس سازمان حفاظت محيط زيست است كه از قضا، پدرم دل خوشي هم از او ندارد! با اين وجود، من در اين سفر كويري‌ام حسابي با اون گرم گرفتم و حتا نقاشي‌اش رو هم كشيدم كه خيلي خوشش اومد و امضاش کرد و بهم جايزه هم داد! چيكار كنيم؟ هر كسي يه قيمتي داره ديگه! تازه بهم گفت: این امضا رو نیگه دار چونکه یه روز ممکنه خیلی به دردت بخوره!


     راستي! آقاي يزداني به شيندخت هم يه عالمه سلام رسوند.

     اين هم چند تا عكس ديگه ...

ادامه نوشته

چرا مردم نمي‌خندند؟!



زمان: صبح پنج‌شنبه ؛ 16/6/1385


به اتفاق پدر داشتيم مي‌رفتيم تا آقاي آرايشگر جفتي‌مونو خوشگل كنه! چونكه شبش عروسي دختر دايي رشيد دعوت داشتيم ... وقتي كاغذ‌هاي رنگي و اون همه چراغوني رو تو محله‌مون ديدم، از پدر پرسيدم:
اروند: چرا خيابونا و كوچه‌ها رو خوشگل كردن؟
پدر: به خاطر اينكه تولد امام زمان است ... نيمه‌ي شعبان ...
اروند: يعني همه‌ي مردم خوشحالند؟!
پدر: معلومه ديگه ...
اروند (در حالي كه با چشماش همه‌ي آدم‌هاي دور و برش را نيگاه مي‌كرد): امّا پس كوش شون؟!
پدر: چي كوش‌شون؟!!
اروند: آدما رو مي‌گم ديگه! آدمايي كه خوشحالند ... كجا هستند؟ چرا پس هيچكي تو خيابون نمي‌خنده؟!!

اروند در نقش منتقد ادبي با تأكيد بر حوزه‌ي شعر نو!


زمان: هنگام صرف ناهار در دوّمين آدينه‌ي دوّمين ماه از دوّمين فصل سال 1385
مكان: خونه‌مون!
پدر: اروند مي‌آي يه بازي بكنيم؟
اروند (كه هميشه منتظر شنيدن يه همچي پيشنهادهايي از سوي پدر گرفتار و معمولاً بدون وقتش است! با اشتياق هر چه تمام‌تر و در حالي كه مشغول خوردن خورش قيمه؛ يعني يكي از غذاهاي مورد علاقه‌‌اش است): پس چي كه مي‌آم!
پدر: من يه شعر مي‌خونم، تو بگو نظرت چيه يا ياد چي تو رو مي‌اندازه ...
اروند: قبول ... بريم!
پدر: كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ، كار ما شايد اين است كه در افسون گل سرخ شناور باشيم ...
اروند: ماهي!
پدر: و خدايي كه در اين نزديكي است، لاي اين شب‌بوها، پاي آن كاج بلند ....
اروند: خورشيد!
پدر: چرا مردم نمي دانند كه لادن اتفاقي نيست؟
اروند: چونكه مردم خيلي گرفتارند!
پدر (در حالي كه سعي مي‌كنه مانند ماماني خنده‌هاشو مخفي كنه، ضمن تأييد برداشت پسرش، به اين واقعيت فكر مي‌كنه كه چرا خودش قبلاً به اين مطلب توجه نكرده بوده): روزگاري است كه با آب روان در سفرم، مي‌روم تا ته خط و ننمايي وطنم ...
اروند: يعني كه «آب زيباست».
پدر: آب را گل نكنيم ... شايد اين آب روان مي‌رود پاي سپيداري تا فروشويد اندوه دلي ... كفتري مي‌خورد آب ... آب را گل نكنيم!
اروند: مريضي كلاغ!!
پدر: مريضي كلاغ؟! چه جوري به اين نتيجه رسيدي؟
اروند: چونكه آب رو اگه كثيف كنيم، كلاغه مي‌آد آب بخوره ... اونوقت مريض مي‌شه!
پدر: من نمي دانم چرا مي گويند اسب حيوان نجيبي است و كبوتر زيباست؟ و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست ... گل شبدر چه كم از لاله‌ي قرمز دارد؟
اروند: اينو ديگه نمي دونم!
و بدين‌ترتيب يكي از بيادماندني ترين و خوشمزه‌ترين ناهارهاي خونواده‌ي سه نفره‌ي درويش شكل گرفت و در خاطره‌ي اين خونواده به ثبت رسيد.



دستکش­های مشهدی!

 

 

اگه یادتون باشه گفتم که تو سفر مشهد، ماآنی فقط یک جفت دستکش از چرم مشهد خرید؛ امّا خدائیش دستکشش حرف نداشت! واسه همینم خيلی دوس داشتم که منم یه دونه می­خریدم! ولی از اونجایی که اون طفلکی­ها مجبور شده بودند به خاطر اسباب­بازی­هايي که برای من خریده بودند، هم همه­ی پولاشونو خرج کنند و هم یه ساک خیلی خیلی گُنده بخرند تا بتونند این بار اضافی را تو هواپیما جا بدند! من بی خیالش شدم ... البته موقتاً !!

تا اینکه دو روز بعد از سفر یه فکری زد به کله­ام!!

اروند (با لحنی بسیار صمیمانه و معصومانه): ماآنی!

ماآنی (که معلوم بود خیلی از لحن کلام من خوشش اومده بود): جانم پسر گلم!

اروند: می­گم کاش الآن برف می­اومد!!

ماآنی (باتعجب): چرا؟!

اروند (درحالی که سعی می­کرد خیلی از خودش علاقه در وکونه!): آخه تا شما بتونید دستکشای قشنگتونو دستتون کنید!!

ماآنی (که نزدیک بود از خوشی بال دربیاره، اروند رو در آغوش گرفت و گفت): الهی که من فدات بشم که اینقدر به فکر مامان هستی...

اروند (در حالی که داشت لبخندی حاکی از شیطنت می­زد): می­گم! اونوقت من چیکار کنم؟!

ماآنی: چی رو چیکار کنی، پسرم؟!

اروند (در حالی که لحنش به شدت مظلومانه شده بود!): منظورم اینه آخه من که دستکش ندارم تا بیام با شما برف بازی کنم!!  

 

 

دو کلمه هم از مادر عروس!

 

به گمان من پسرم داره واقعاً بزرگ می­شه! حالا یواش یواش یاد می­گیره که برای طرح درخواست­هاش بعضی وقتا لازمه که یک سناریوی از پیش طراحی شده بریزه و گام به گام اونو به اجرا دربیاره! درحقیقت اروند مانند یک بازیکن شطرنج برای رسیدن به هدف و کیش کردن ماآنی، مجبور شد چند حرکت بعد را پیش­بینی کنه و حتا برای حریف خودش طعمه هم بذاره!!

به این می­گن: لحظه­ی ناب زندگی برای یک پدر یا مادر ... اصلاً هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟!

دومين و آخرين بخش از سفرنامه­ي مشهد

 

                                                                                         

                                                                                        

 

       

 

حكايت امام رضا و كبوتر و طوس و شانديز ...

 

      

 

از پله­هاي هواپيما كه اومديم پايين، دوباره سوار اتوبوس شديم؛ منتها اتوبوس­هاي فرودگاه مشهد بيشتر شبيه اتوبوس­هاي شركت واحد كرج بود تا اتوبوس­هاي فرودگاه مهرآباد! حالا بازم اين تهروني­ها ناله سر بدن كه امكانات نداريم!!

 

       در بازار رضا با تمر آلوچه معروف

 

         از فرودگاه هم يه ماشين باحالي كه توش همه چي پيدا مي­شد، حتا تلويزيون و بيشتر شبيه خونه بود! ما رو رسوند به هتل و با اينكه پدر مي­گفت: اين يكي از بهترين هتل­هاي مشهد است، امّا نمي­دونم چرا يه دفعه دلم براي اتاق خودم تنگ شد و گفتم: من اينجا نمي­مونم! بياييد برگرديم بريم خونه­ي خودمون!! البته بعداً يه اتفاق­هايي افتاد كه من تونستم اون دو سه روز رو تحمل كنم! از جمله اينكه كشف كردم مي­شه از تلويزيون اتاقمون به صورت 24 ساعته كارتون تماشا كرد! طفلكي ماآني و پدر كه هر جا مي­خواستيم بريم، بايد كلي معطل مي­شدند تا جناب عالي – كه خودم باشم – رضايت بدم و از خير تماشا كردن كارتون بگذرم!! تازه اونم كارتون­هايي كه همشونو دست كم دو سه بار الي شونصدبار ديده بودم!!

 

                 به جاي خوردن من نقاشي مي كردم

  

     اوّلين جايي كه رفتيم، يه جاي خيلي خيلي بزرگ و شلوغي بود، مثل همون جايي كه مامان بزرگ درويش را خاك كرده بودند ... اينجا هم پر از كبوتر و در و آدم­هاي جورواجور و گنبد و گلدسته­هاي طلايي و آبي بود؛ ولي البته خيلي بزرگتر بود و حيف كه نمي­ذاشتند دوربين با خودمون ببريم ... وگرنه من از كبوترهاي امام رضا (ع) كه خيلي با من مهربون بودند و اصلاً از دستم فرار نمي­كردند، براتون يه عالمه عكس مي­گرفتم. فقط نكته­ي غم­انگيز ماجرا اين بود كه من تصميم گرفتم همراه ماآني از سمت خانوم­ها وارد حرم بشم كه اونقدر شلوغ پلوغ بود كه داشت نفسم بند مي­اومد و از اين بدتر اونكه، هواپيماي نازنينم يه دونه بالش كلاً ناپديد شد و يه پايه­اش هم شكست! خلاصه نزديك بود اشكم درآد كه بلافاصله خودمونو به بازار رضا رسونديم و يه چيز ديگه جايگزينش شد!

 

              يكي از جانشين ها و دستاوردهاي سفر

     

        تو بازار رضا من و پدر مشغول خوردن تمر آلوچه شديم (البته پدر جر زني مي­كرد و بيشتر از من مي­خورد!) و ماآني هم از اين مغازه به اون مغازه ... تا اينكه رفتيم به يه چلوكبابي به نام برادران کریم كه مي­گفتند، چلو ماهيچه­هاي باحالي داره! ولي من لب نزدم و فقط با وايت بردم كه تازه خريده بودم، تند و تند نقاشي كشيدم و پاك كردم. ماآني مي­گفت: فردا ساعت 4 صبح مي­رم حرم تا شايد بتونم دستمو به ضريح بزنم و قول داد كه يه بار ديگه حتماً با هم بريم تا من واسه دوستاي وبلاگيم دعا كنم ...

 

                آرامگاه شيخ طوس

 

      خلاصه تو اين چند روز تا مي­تونستيم، بازار و مسجد و بوتيك و خيابون و چلوكبابي و البته امام رضا رفتيم. از جمله بازار فرش (براي ديدن دوست دوران دانشكده­ي پدر، آقا فرزين گل كه صاحب سه تا دختر شده بود!)، مراكز تجاري پروما، قسطنطنيه، الماس شرق، زيست­خاور، بازار بين­الملل و سجاد. خوبيش به اين بود كه تو هر كدوم از اينا من يه ناخونك مي­زدم، اونقدري كه ماآني طفلكي هر چي پول داشت يا براي من اسباب بازي خريد يا براي پدر يه چيزي خريد كه بخوره و فقط يه دونه دستكش براي خودش خريد كه البته شايد بعداً داستانشو براتون تعريف كردم!

 

 

 

                پدر مي گه هميشه بايد به تارزن هاي خياباني كمك كرد

         

       راستي! داشت يادم مي­رفت كه تو اين سفر ما درشكه سواري هم كرديم، اونم نزديك آرامگاه يه آدم ديگه­اي كه پدر خيلي دوستش داشت (حكيم طوس، فردوسي عزيز)، ولي توش نه كبوتر بود و نه اونقدر آدم كه تو خونه­ي امام رضا بود! تازه قبر یه شاعر خوب دیگه هم اونجا بود که براش فاتحه خوندیم...

 

            آرامگاه ساده شاعر قاصدک

 

             

 

      ولي با اين وجود، خونه جالبي داشت و درو ديوارشو پر كرده بود از مقاله!! درست مثل پدر كه دستنوشته­هاش تموم اتاقمو از ريخت انداخته!! يه آقايي هم اونجا سه تار مي­زد كه البته نمي­شد باهاش درست و حسابي ني­ناي ناي كرد!

 

                 درشكه سواري با ماآني

 

     بعدش هم رفتيم يه جايي به نام شانديز كه كباباش شكل گنجيشك پركنده بود و نمي­دونيد اين ماآني و پدر با چه شوقي اون طفلكي­هاي به سيخ كشيده رو مي­خوردند! ولي من بيشتر از محيط اونجا كه پر از تخت بود و تا لب رودخونه اونارو چيده بودند، خوشم اومد و خلاصه از اين تخت مي­پريدم رو اون تخت ...

 

                   شیشلیک سرای قصر در شاندیز

         

      راستي يه چيز جالب ديگه در مشهد اينكه راننده­ي تاكسي­ها و آژانس­هاي اونجا خيلي­هاشون آقا نبودن! و اتفاقاً خانوم­ها انصافشون هم خيلي بهتر از آقا­هاي راننده بود! و دست آخر اينكه در بعد از ظهر روزي كه مي­خواستيم برگرديم، يعني در نخستين روز ماه مبارك رمضان – كه توش يه عالمه سريال باحال از تلويزيون پخش مي­شه! – از سمت باب­الجواد وارد خونه­ي امام رضا شديم و من به نيت تموم دوستاي عزيز وبلاگي و غير وبلاگيم، از جمله نيايش، مليكا، آهو، ذكريا، ارغوان، باران، اميرحسين، خزان، نريمان، امير و شقايق و ... با كاسه­هاي طلايي به كبوترا دونه دادم و براي همه­ي آدماي مهربوني كه مي­شناسم و نمي­شناسم دعا كردم و دعا كرديم ...  پدر داشت به ماآني مي­گفت: ببين! چقدر مردم گرفتارند و همه دنباي حاجت خودشون واقعاً داشتند گريه مي­كردند و خودشونو به در و ديوار خونه­ي امام رضا مي­ماليدند؛ حتا عمو فرزين مي­گفت: حالا ديگه هر يك ماه به يك ماه مجبورند داخل ضريح را تخليه كنند تا مردم بتونند توش پول بريزند! در حالي كه تا چند سال پيش هر چهار ماه به چهار ماه اين كارو مي­كردند ...

         

                 اسپايدرمن واقعي كه تا رسيديم خونه به پدر گفتم آويزونش كن

     

      موقع برگشت تو فرودگاه مشهد هم به طور اتفاقي پدر يكي ديگه از دوستاي زمين­شناسش به نام عمو مهدي شعباني رو ديد و خلاصه كلي خوش به حالشون شد و دست آخر اينكه هواپيماي برگشت از هواپيماي رفت هم بزرگ­تر بود و آقاي خلبان مهربون­تري هم داشت! چون واسه همه­مون توضيح داد كه از چه شهر­هايي رد مي­شيم و الآن در ارتفاع 9100 متري هستيم كه دماي هوا هم 41 درجه زير صفر است! ياد همه­ي كوهنوردهاي اورست به خير و البته ياد عمو ابوذر عزيز كه اميدوارم يه روز بتونه با آقا احسان و امين بره به اورست ...

 

پيوست:

امير حسين عزيز! خيلي خيلي خيلي ممنون كه منو با هديه­ي ارزشمندي كه از شيراز برام فرستادي شرمنده كردي ... چه تولدي داشتم من امسال ...

 

        

 

 

 

سفرنامه­ی شيراز!

                                                                                            

حکايت 28 ساعت اتوبوس­رانی!

اين نخستين باری بود که با پدر می­رفتم مسافرت، اونم بدون ماآنی! البته روزهای مجردی فراوانی را با پدر گذرانده­ام که آخريش همين بهار امسال بود که داستان چهار روز مجردی را حتماً خونديد! امّا اين دفعه فرقش اين بود که ماآنی تو خونه مونده بود و ما رفته بوديم مسافرت!

بگذريم! اتوبوس ما ساعت 6 بعد­ازظهر راه افتاد و من وسط­های فيلم «دنيا» - که يه حاج­آقايي رو نشون می­داد که یواش يواش ريش­ها و شلوارش کوتاه و کوتاه­تر می­شد تا بتونه بيشتر درد و بلا بشه! – خوابم برد تا حوالی پاسارگاد! وقتی از خواب بيدار شدم، گفتم: پدر واقعاً می­گی: هنوز نرسيديم؟ من که اينقدر خوابيدم که دوباره صبح شده!! خلاصه از مجموع اين سفر 14 ساعته، 12 ساعتشو من خواب بودم! امّا تا بيدار شدم، در حالی که داشتم از پنجره­ی اتوبوس بيرونو نيگاه می­کردم، به پدر گفتم:

وای! پدر نيگاه کن! مثل نقاشی­هايي­یه که من می­کشم! خورشيد تازه داره از پشت کوه­ها می­آد بالا!

 

         1

 

پدر (در حالی که به سرعت دوربينشو آماده­ی عکاسی می­کرد): آره پسرم، دقيقاً مثل نقاشی­های قشنگ تو ...

 

         2

اروند: چرا خورشيد اينقدر نور داره؟!

پدر: واسه اينکه خورشيد يه ستاره است، مثل بقيه­ی ستاره­هايي که شبا تو آسمون می­بينيم، منتها چون خيلی یه ما نزديکه، نورش هم بيشتره؛

اروند: مثلاً چقدر نزديکه؟ فردا می­تونيم بهش برسيم؟!

پدر (در حالی که داشت چيلیک و چيليک عکس می­گرفت): نه ما خيلی خيلی ازش دوريم!

اروند: ولی ستاره­ها خيلی خيلی خيلی از ما دورتر ترند، مگه نه؟

و اونوقت با همديگه نخستين طلوع خورشيد مشترک رو نيگاه کرديم ...

 

         3

 

ساعت 8 صبح رسيديم، ترمينال شيراز و اوّل دو تا بليط برای برگشت گرفتيم

 

           در ترمینال شیراز

 

و بعد رفتيم به يه جايي به نام بيت­العباس در نزديکی شاه­چراغ؛ جايي که هم برای چشمهای نيايش کوچولو و هم سلامتی کامل ذکريا (پسر کوچک دکتر عارفی، همکار پدر) که سرطان خون گرفته، دعا کرديم. راستی يه چيز جالب تو مراسم ختم، اينه که پذيرايي با فالوده­ی مخصوص و زعفرانی شيرازی انجام ­گرفت، چيزی که به قول پدر: فکر نکنم در هيچ جای ديگر ايران نظير داشته باشه.

 

بیت العباس و ارونددر دارالرحمه

 

تازه عمو مجتبی در آخرای مراسم خودش رفت پشت ميکروفون و با گفتن اينکه پدرش همه­رو بخشيده، درخواست کرد که اگه از پدرش کسی طلبی چیزی داره، بگه تا با پرداختش روح پدرش به آرامش برسه و آخرش شروع کرد به خوندن شعری که پدرش اونو هميشه دم می­گرفته و حسابی اشک همه رو درآورد ...

 

                       حاج عزیز پاک پرور

 

               عمو مجتبی از پدر می گوید ...

 

طوری که اگه کسی نمی­دونست، فکر می­کرد اينجا مجلس ختم يه جوون ناکامه نه يه پيرمرد هفتاد و چند ساله! تازه آخر مراسم هم چندتا از پيرمردهای مجلس که معلوم بود از دوستای نزديک آن مرحوم هستند، شروع کردند، قطعه­ای رو به ياد حاج عزیز پاک­پرور خوندن و سينه­زدن و اشک ريختن ... پدر می­گفت: اين نشون می­ده که چقدر حاجی آدم خوبی بوده، بخصوص که معلوم شد تمام درو پنجره­های بيت­العباس به خرج آن مرحوم ساخته شده؛ رازی که حتا فرزندانش نيز از آن بی­خبر بودند.

 

           عمو مجتبی

 

البته خود عمو مجتبی هم آدم خيلی خوبيه، پدر می­گه يه دفعه در کنار رودخانه­ی کرج تو زمستون، صدای يه بچه­رو می­شنوه که داشته غرق می­شده، اون خودشو به آب می­زنه و با تلاش فراوون از مرگ بچه جلوگيری می­کنه و حدود 2 کيلومتر در امتداد رودخانه می­آد بالا تا سرانجام با چندين خانواده مواجه می­شه که فقط با ديدن پيراهن­های خيس پسرک، شروع به دعواکردنش می­کنند که چرا خودتو اينقدر خيس کردی؟! غافل از اينکه ... خلاصه از اون به بعد، عمو مجتبی سينوساش چرکی شد و تا حالا اين عارضه ولش نکرده! تازه پدر می­گه بازم موردايي بوده که عمو مجتبی کسايي رو از مرگ نجات داده و قول داد که يه روز همشو برام تعريف کنه ...

 

           فاتحه خونی اروند بر مزار حاج عزیز پاکپرور

 

راستی بعد از اینکه از دارالرحمه برگشتیم (قبرستان شیراز) تو خونه عمو مجتبی از فرصت استفاده کرده و با محمد، امين و حسين يه عالمه بازی کردم، در حالی که پدر چُرت می­زد!

 

                       قانون ظروف مرتبط را چک می کردم

 

آخه تو اتوبوس اون بيشتر حواسش به من بود و خودش نخوابيده بود ...

 

            محمد، امین، حسین و اروند

 

ساعت 5 بعدازظهر هم با يه اتوبوس دوطبقه­ی باحال که پايينش رستوران هم داشت، به سمت تهران حرکت کرديم و موقعی از خواب بيدار شدم که ديشم داشت می­ريخت! يعنی عوارضی آزادراه تهران، قم!

 

           در مترو کرج و هنگام بازگشت به منزل

 

خلاصه وقتی رسيديم خونه، اونقدر پدر از من تعريف کرد که چه پسر آقايي بودم و خيلی خوش­سفر هستم که نگو و نپرس ... اونقدر که ماآنی فکر کنم منو شونصدتا بوس کرد!

 

پيوست (به قلم پدر):

وقتی خواستم پست جديدو آپلود کنم، نگاهم به کامنت دلنشين مجتبای عزيز افتاد و اين جمله خطاب به اروند:

«عزیزم! بابا و مامانو دوس داشته باش. اگه حتا اخم می­کنن تو به دل نگیر و ببوسشون. آخه اونا یه چیزی تو نگاهشون هست که تو نگاه هیچ کس دیگه­ای تو دنیا پیدا نمی­شه! اگه یه موقع قرار شد چیزی از خدا بخوای ازش بخواه که تا اونجایی که می­شه ما بچه­ها رو از اونا جدا نکنه ...»

آدم می­تونه سنگينی مصيبت و اوج غم يه فرزند رو در سوگ پدر در واژه­ واژه­ی اين جمله احساس کنه ... حتا اگه اون فرزند حالا خودش پدر سه فرزند باشه!

ديگه چه می­شه گفت؟!