امروز صبح که از خواب بيدار شدم، ديدم پدر رفته اداره، ماانی هم هنوز خوابه ... خلاصه منم از بسکه پسر خوبیم! نرفتم ماانی رو بيدار کنم و بهش بگم: صبحانه! صبحانه! گذاشتم خوابشو خوب بوکونه... عوضش رفتم سی دی سوپرمنو گذاشتم تو دستگاه و تلويزيونو روشن کردم تا با قهرمان­بازی­های سوپرمن که زورش حتّی فکر می­کنم به دی­جی مور هم می­رسه[1]، خودمو سرگرم کنم ... که آقا چشمتون روز بد نبينه!! يه هو يه صدايي با قدرت 7 هزار وات شروع کرد به لرزوندنِ ستون­های خونه!!! آخه می­دونيد! روز قبلش که ريحانه اينجا بود، اين آهنگ نمرة 20 کلاسو نمی­خوام ... هوش و حواسو نمی­خوام ... رو گذاشته بوديم و منم گيتارمو گرفته بودم دستم، رفته بودم روی کاناپه شروع کردم به نواختن و خوندن اين آهنگ و ريحانه هم برام می­رقصيد! و هی به ماانی می­گفتم زيادش کن ... زيادش کن! خلاصه اين شد که ديگه يادمون رفته بود صداشو کم کنيم، تا اينکه امروز اين بمب صوتی، گرومبی منفجر شد و طفلکی ماانی رو 6 متری از روی تخت پروند[2]!

نه! حالا شما بگيد: تقصير من بود که امروز ماانی تا شب سرش درد می­کرد؟! تازه­شم وقتی ديدم همچين انگار هنوز حالش جا نيومده و به قول لیمویی[3]: هنوز کمی تا قسمتی شيرين می­زنه! رفتم از تو يخچال براش آب يخِ يخ با شيش تا قند آوردم و وادارش کردم که اين آب­ قند پسر گل­شو تا ته بخوره! البته خُب بايد اعتراف کنم که مانند هر دارويي، اوّلش يه مقدار مقاومت کرد! ولی از بسکه گيج شده بود، تا آخرشو خورد! فقط چيزی که من دقيقاً ازش سر درنياوردم اين بود که در عين خواب­آلودگی و گيجی، چرا همش لبخند می­زد و منو بغل می­کرد و می­بوسيد!

 

پيوست1: راستی یه چيزی که يادم رفت تو پست ديروز اضافه کنم، اين بود که منظورم از کيسة زباله، کيسه فريزر بود!! به هرحال از ابراز احساسات بزرگ مردان روزگار ما تشکر می­کنم.

پيوست2: بچه­ها می­دونيد ديروز صبح راديو BBC با نوشی مصاحبه کرده و تو آخرين کتاب خانوم زویا پيرزاد به نام «عادت می­کنيم» هم از وبلاگ نوشی با عنوان: جيران و جوجه­هايش اسم آورده شده است؟ همة اينارو به همراه آرزوی موفقيت­های بيشتر به مامانی اون دوتا جوجه­های دوست­داشتنی: آلوشا و ناشا تبريک می­گم.

پيوست 3: اگه دوس داشتين، اين پدر مارو هم دريابيد و يه سری به جديدترين گفتگوهايش با خدا بزنيد (البته حرفاش مالِ خودش نيست، ولی قشنگه! واقعاً می­گم!!).

پیوست ۴: راستی بچه ها خاله شلاله هم بالاخره اون پرنده کوچولو رو (چلچله)  خوبش کرد و دیروز دوباره پروازش داد. واقعاً دستش درد نکنه ... اینم عکسش!

پرواز را بخاطر بسپار



[1] البته خداييش مدل موهای دی­جی مور خيلی باحال­تره! اونقدر که يه بار که با پدر رفته بودم آرايشگاه (گفتم آرايشگاه، يادم افتاد که بپرسم عمو ابوذر بالاخره انگيزه پيدا کردی و رفتی موهاتو خوشگل کنی؟!)، یواشکی که پدر نفهمه (آخه طفلکی کچله! گفتم شايد دلش بخواد!) به آقای آرايشگاه! گفتم: موهامو مدل دی­جی مور بزنه!!

[2] البته بعدش ديدم که خانوم فيروزمند (همساية طبقة بالايي) اومد در خونه و به ماانی گفت: ماشااللّه خانوم درويش صبح رو خيلی با انرژی آغاز می­کنند! ولی نفهميدم چرا ماانی يه خورده خجالت کشيد و يه چش قوره (يا شايدم غوره!) هم به من رفت! اون که داشت از ماانی تعريف می­کرد!!

[3] البته خونة ليمويي تو بلاگ اسکايه و خيلي­ از پارس­آنلاينی­ها مثل آنا نمی­تونند برن بهش سر بزنند!